آن شب پدر راضي به آن کار نبود، اما ارادهاي قويتر از دستانش او را مجبور ميکرد. ميدانستيم برايش مشکل است اما پدر تصميمش را گرفته بود و چيزي جلودارش نبود. مادر هيچ نگفت و هيچ نکرد. خاموش بود، هرچند اشکهايي که در چشمانش حلقه ميبست به هزار زبان در سخن بود. پدر نگاهي به مادر انداخت و گفت: جبران ميکنم. اين به خاطر آينده تو و بچههاست. نميداني چقدر منتظر چنين روزي بودم. اين يک فرصت استثنايي است. اگر به آن پشتپا بزنيم شک نکن تا ابد حسرت ميخوريم. -تو اين را ميخواهي؟
– به بچههايمان نگاه کن
و به ما اشاره کرد
– بزرگ شدنشان را نميبيني؟ فردا که بزرگتر شوند خرجشان چند برابر که ميشود هيچ، بايد به فکر آينده و سروسامان گرفتنشان باشيم. دنيا عرصه رقابت است. اگر دست نجنبانيم، عقب ميمانيم.
پدر دست مادر را گرفت و به آرامي اولين النگو را از دستش درآورد. به آرامي و با حالتي مرکب از شرم و شوق گفت: من هنوز باورم نميشود به اين راحتي به آرزويم رسيده باشم. ميدانم تو هم ته دلت خوشحالي. مادر بيتوجه به حرف پدر بقيه النگوها را با عجله از دستش درآورد و به سرعت به آشپزخانه رفت. پدر که يک چشمش به در آشپزخانه و يک چشمش به طلاها بود، طلاها را داخل کيسه گذاشت و با صدايي که مادر بشنود گفت: در اولين فرصت بهتر از اينها را برايت ميخرم. خودت ميداني قبلا هم اين کار را کردهام.
بله، پدر قبلا هم اين کار را کرده بود ولي اين بار قضيه خيلي جديتر از فروختن يک دستبند و گوشواره و چند النگو بود. اين بار حتي فرش دستبافي که يادگار مادربزرگ بود را هم فروخته بوديم. ماشيني که پدر به اندازه بچههايش دوست داشت چند روز پيش فروخته شده بود و حالا نوبت طلاهاي مادر بود.
روز قبلش در کوچه بازي ميکردم. دو سالي ميشد جنگ تمام شده بود و شعار سازندگي روي در و ديوار شهر زده ميشد. ما بچهها هم هر وقت زغالي يا چيزي شبيه به آن پيدا ميکرديم روي ديوار مينوشتيم بدون اينکه حتي معناي آن را بدانيم. با هيجان و نگراني از اينکه توسط همسايهمان که تازه ديوارش را رنگ کرده بود ديده شوم، زغالي برداشتم و رفتم. داشتم روي ديوار سفيد مينوشتم م…… که يکباره خشکم زد. پدرم را ديدم که با يکي از دوستانش صحبت ميکرد. اگر مرا ميديد فقط خدا ميتوانست به دادم برسد. اما خوشبختانه، نديد و من در چشم بههمزدني زغال را پرت و دستم را تميز کردم. با آرامش به آنها نزديک شدم. پدرم به دوستش ميگفت: خيلي ماشين خوبي بود. حيف نبود؟ دوستش در پاسخ گفت. البته ماشين خوبي بود اما کار درستي کردي فروختي. در عوض کارمان که به ثمر نشست مدل بهترش را ميخري. شک نکن ميخري. اصلا همين را از صاحبش با پول اضافه ميخريم. الان چيز ديگري مهم است. تا کي بايد براي اين و آن کار کنيم؟ من که خسته شدهام. ميخواهم براي خودم کار کنم. پدرم که گويي از حرفهاي رفيقش خرسند بود گفت: آقاي خودمان ميشويم. اين حرف پدر در من تاثير گذاشت. وقتي شب طلاها را در کيسه ميگذاشت و به مادرم ميگفت بهترش را برايت ميخرم، احساس ميکردم تغييري در راه است. آنطور که پدرم ميگفت قرار بود آقاي خودمان باشيم، روزبهروز پيشرفت کنيم. مدارس غيرانتفاعي تازه تاسيس شده بودند و پدرم ميگفت آنجا درس خواهي خواند. ميان دانشآموزان ثروتمند. آن شب براي من با خواب و خيالهاي روياگونه سحر شد. نميدانم اين حال و هوا از دنياي من و در اثر صحبتهاي پدرم بود يا واقعيت بود و متعلق به آنچه ميخواست رخ دهد.
فرداي آن شب حوالي بعدازظهر پدر با حالتي شاد و خرسند به خانه آمد و گفت: اين هم مجوز. حالا ديگر رسما چاپخانهدار شدم.
آن روزها وزارت ارشاد مجوز واردات ماشينآلات چاپ دست دوم داده بود؛ پس از سالها ممنوعيت واردات ماشينآلات مختلف. آخر قبل از انقلاب کسي حق نداشت دستگاه کهنه وارد کشور کند. ماشينآلات همه نو بودند و گرانقيمت. بعد از انقلاب هم جنگ شد و از آنجا که واردات ملزومات غيرنظامي در اولويت نبود، وارد کردن آنها چندان مورد تاييد مسئولان قرار نميگرفت. بنابراين پس از سالها، اعطاي مجوز واردات ماشينآلات دست دوم اقدام تازهاي بود و توجهات بسياري را به خودش جلب کرد، از جمله بسياري از اپراتورهاي ماشين چاپ. پدر من هم يکي از اين افراد بود. حدود ۱۵ سال ميشد که در چاپخانهاي کار ميکرد. صاحب چاپخانه که از ثروتمندان تهران بود، با پدرم خيلي خوب بود. او هميشه به پدرم ميگفت حسرت زندگي او را ميخورد. حالا او با اينهمه موقعيت چرا اين حرف را ميزد جاي سوال دارد. شايد هم تعارف ميکرد يا شوخي. پدرم ميگفت در اين پانزده سال حتي يک بار با صداي بلند با وي حرف نزده. پدرم به عنوان اپراتور ارشد چاپخانه کار ميکرد.
حالا پدرم انگار خودش را در جايگاه وي ميديد.
از آن روزي که پدرم چاپخانهدار شد_ همان روزي که مجوز وارد کردن يک ماشين دست دوم دو ورقي گرفت!!!_ ما تمرين پولداري ميکرديم. من و خواهرم قضيه را خيلي جدي گرفته بوديم و روزبهروز بيشتر در اين قالب ميرفتيم. البته پول تو جيبيهايمان همان بود اما به قول پدرم به زودي پول تو جيبيهايمان چند برابر ميشود. خانهمان هم از آنجا ميرفت. البته من دوست نداشتم. راستش حتي دوست نداشتم به مدرسه غيرانتفاعي هم بروم ولي برايم آنچه پدر گفته بود مهمتر بود و بايد خودم را با شرايط جديد وقف ميدادم. شرايطي که من و خواهرم به پيشواز آن رفته بوديم و اميدوار بوديم. حتما ميشد چون پدرم گفته بود.
چند هفته از گرفتن مجوز ميگذشت که پدرم با دوستش براي خريد ماشين به شرکتي ميرفتند و مرا هم با خود بردند. در راه پدرم با دوستش که گويي از چيزي نگران بود صحبت ميکردند. من هم بايد ميفهميدم چه ميگويند يا دست کم وانمود ميکردم، چون پدرم ميگفت ديگر مرد شدهام و بايد از اطرافم باخبر باشم. دوست پدرم با نگراني ميگفت: ميداني چند نفر براي ماشين چاپ نامنويسي کردهاند؟ پدرم با لبخند و لحني غيرجدي گفت: خب که چه؟
– که چه؟ واقعا متوجه اين خطر نميشوي؟
– نه.
– نه؟
– خب. شما بگو. چه خطري ممکن است داشته باشد؟
– من نميدانم فقط نگرانم.
و پدرم با حالتي که بخواهد دوستش را آرام کند گفت: نگران نباش. چاپخانهداري درآمدش عالي است.
– من نگران درآمدش نيستم.
– پس نگران چه هستي؟ بهانه نياور. ما هم مثل اين همه آدم که به قول تو حملهور شدهاند براي چاپخانهداري. ها؟
– چه بگويم … اصلا برويم با کسي مشورت کنيم.
– مثلا چه کسي؟
– نميدانم. کسي که از پيچ و خم سرمايهگذاري در زمينه چاپ سردربياورد.
– کسي را نميشناسم. چه کسي از خودمان بهتر؟
– همين رييس چاپخانهاي که در آن کار ميکنيم. آدم خوب و محترمي است. چرا نرويم از او بپرسيم. او از نوجواني تجربه چاپخانهداري دارد. کارشان ارثي است، چاپخانهداري در خونش است. چاپخانه پدريَش را گسترش داده و همينطور به رونقاش ادامه ميدهد و روزبهروز بهتر ميشود.
– ميدانم انسان درستي است ولي نميخواهم فکر کند کسيکه اين همه سال در چاپخانه او کار کرده حالا رقيبش ميشود. حتي فکرش را هم نکن.
دوست پدرم خنديد و با حالت مزاح گفت: من و تو رقيب او؟ خواب ديدهاي خير باشد. ما تازه توانستهايم با فروش کل زندگيمان، پول يک ماشين دوورقي دستدوم جور کنيم. حالا ميخواهي با او رقابت کني؟
و پدرم با لحني جدي گفت: رقيبش هم ميشويم. خواهي ديد. چاپخانه ما يکي از بزرگترين چاپخانهها خواهد شد.
و من که ميخواستم آن وسط ابراز وجودي کرده باشم گفتم انشاءالله. پدرم نگاهي از سر رضايت به من انداخت و مرا بوسيد. گفت: بارکالله پسرم. بايستي ايمان داشته باشي. خواستن توانستن است.
دوست پدرم گفت. ماشاالله به اين پسر. رو به پدرم کرد و گفت: راستي شنيدهاي مجوزها را ميخرند؟
– جدي؟
– بله. در خيابان ظهيرالاسلام. به قيمت باور نکردني مجوزها را ميخرند.
در اين لحظه براي بستن بند کفشم عقب ماندم و نشنيدنم چقدر ميخرند اما همچنان که از عقبتر نگاه ميکردم از واکنش پدرم معلوم بود قيمت بالايي گفته است. سريع خودم را به آنها رساندم. شنيدم که دوست پدرم ميگفت خيليها مجوزهايشان را فروختهاند. پدرم گفت، من هدفم را نميفروشم و دوستش درحاليکه اين گفته پدرم را تاييد ميکرد گفت. هر چه پيش آيد خير باشد.
به مقصد که رسيديم صحبتهاي تخصصي شروع شد. تعريف و تمجيدهايي که اکنون بعد از اين همه سال ميفهمم بيشترش به خاطر فروش ماشين به پدرم و دوستش بود. بعد از يک ساعت گفتگو دست دادند و گويا معامله انجام شد. من ديگر از ماجراي دادوستد آنها خبري ندارم اما امروز بعد از بيست و اندي سال چاپخانه را از پدرم که ميگويد پير است و پايش لب گور تحويل ميگيرم.
راستش نه من و نه خواهرم هيچگاه به مدرسه غيرانتفاعي نرفتيم و مادرم هيچگاه صاحب طلاهايي که پدر قول داده بود نشد، هرچند سال بعد پدرم به قول خودش با هزار بدبختي توانست نصف همان طلاها را برايش بخرد و راضي نگهش دارد، اما بعيد ميدانم اين طلاها جاي اشکهاي بيصداي آن شب مادر را بگيرد. پدر هيچگاه ديگر صاحب خودرو نشد اما يک بار به ما گفت ماشينش را ديده و از ظاهرش فهميده دست کسي است که به آن رسيدگي ميکند. !!! حالا البته در عوض يک ماشين دو ورقي دارد که به اندازه همان خودرو و چه بسا بيشتر دوستش دارد. پدرم چاپخانه را با عشق راه انداخت.
فقط پدر نبود که اميدوار بود. مادر هم به پيشرفتمان اميد بسته بود. چاپخانه که راه افتاد به هزار اميد و آرزو تقلا ميکرديم. پدرم آشناهاي زيادي داشت و ميتوانست سفارش بگيرد. دو سه سال اول کارمان روزبهروز بهتر ميشد، حتي يک بار پدرم تصميم گرفت مرا در مدرسه غيرانتفاعي ثبتنام کند، اما از آنجا که ميخواست سهم شريکش را بخرد، در همان مدارس دولتي ماندم. شريکش از کار چاپخانهداري خسته شده بود. البته بيشتر نگران بود. مثل همان روزهاي اول. ميگفت چاپخانهها زياد شدهاند و روزبهروز بيشتر هم ميشوند. او اين تصميم را زماني گرفته بود که از کنار چاپخانهاي که قبلا به همراه پدرم در آنجا کار ميکرد گذشته بود و با صاحبش روبهرو و دقايقي با هم حرف زده بودند. همان چاپخانهداري که با پدرم خيلي خوب بود. احوال پدرم را جويا ميشود، به او ميگويد که به همراه او چاپخانه تاسيس کردهاند و دو سه سال از تاسيس آن ميگذرد. وقتي به دوست پدرم ميگويد چاپخانهاش درآمدش کم شده و اين بهخاطر افزايش روزافزون چاپخانههاست، دوست پدرم ميترسد و تصميم ميگيرد سهمش را به پدرم بفروشد. گويا از صاحبکار قبلياش شنيده بود که وضعيت اسفناک خواهد شد و بايستي زودتر اقدام معقولانهاي انجام داد. او که جرقه چاپخانهداري را به ذهن پدر انداخته بود، حالا درست در آستانه بحران پا پس کشيد و پدر که گويي از اطرافش بيخبر بود، سهم او را خريد. حالا پدرم تنها مدير چاپخانه شده بود و فکر ميکرد رفيق نيمهراهش پشيمان خواهد شد. پدر پا را فراتر نهاده و با گرفتن وام يک ماشين دست دوم ديگر خريد. ما حالا وضع ماليمان بد بود و سخت در مضيقه بوديم. پدرم دائما به ما اميد ميداد و ذهن ما را به آينده حواله ميداد. آيندهاي که هيچگاه نرسيد. وضعيت کار با افزايش تعداد چاپخانهها روزبهروز بدتر ميشد و درآمدها پايينتر ميآمد. پدر که بعد از چند سال از کارش مردد شده بود، صورتش را با سيلي سرخ ميکرد و به روي خودش نميآورد. البته به او حق ميدهم. او عاشق کارش بود. مثل بسياري ديگر از چاپخانهدارها، اين فقط وضعيت ما نبود. آن زمان که به يکباره مجوز ماشينهاي دست دوم و بعضا فرسوده ميدادند کسي فکر اينجاي کار را نميکرد. چاپخانهدارهاي بسياري با هزار اميد و آرزو فرش زير پاي خود را فروختند و حالا با ماشيني فرسوده و رکود بازار مواجه هستند. حالا ديگر رقابتها هم با قيمتشکني و تبليغات منفي عليه ديگري همراه شده بود.
پدر حالا به من ميگويد هر کاري ميکني بکن ولي از قبل خوب فکر کن …
علي خوشنام