-تو ديگر پير شدهاي. واقعا پير شدهاي. مثل خودم. ستون فقراتت صدا ميدهد. درست مثل مفصلهاي خشک و بي جان من.
اين را گفت و بلند شد. چند قدم راه رفت و آنطرفتر روي صندلي پوسيده که سالها از عمرش ميگذشت روبهرويش نشست. کمي خم شد. آرنجهايش را روي ران گذاشت و دستانش را زير چانه ستون کرد و از همانجا زل زد. مدتي در آن حالت به تماشا نشست. گويي با صداي ضعيف چيزي را زمزمه ميکرد. مدتي گذشت. بلند شد. به او نزديک شد. نزديک و نزديکتر. حالا ديگر درست بالاي سرش ايستاده بود. کار کردنش را تماشا ميکرد.
-چقدر کار ميکني؟ خسته نميشوي؟ اين همه سال پابهپاي من آمدهاي. هر کاري خواستم کردي. با هر سازي زدم رقصيدي. آخ هم نگفتي.
اطرافش را نگاه کرد و گفت: ببين کسي نيست. فقط من و تو ماندهايم. هيچکس نيست. هيچکس. پس چرا کار ميکني؟ فقط به خاطر اينکه من خواستهام؟ …
-چيزي بگو آخر. بايست. کار نکن. مگر با تو نيستم؟
و جوابي نشنيد.
عصباني شد ولي سعي کرد به خودش مسلط باشد. سرش را جلو برد و با حالتي که در گوش کسي چيزي بخوانند به آرامي و لحني مهربانانه گفت: خواهش ميکنم. بس است!
حرفش نتيجهاي نداشت.
پيرمرد وقتي فهميد عجز و لابهاش اثري ندارد، برآشفت و لگدي حوالهاش کرد. اما او همچنان بيتوجه به تشرهاي پيرمرد، به کار ادامه ميداد. خشم پيرمرد بيشتر شد. به صندليِ کنارش نگاه تندي کرد. آن را برداشت و به سختي بالاي سر برد. ميخواست محکم بر سرش بکوبد اما انگار کسي دستش را گرفته بود و اجازه اين کار را نميداد. يکباره به خودش آمد. به خودش گفت: خاک بر سرت! چکار ميکني؟ ميخواهي به ياور سالهاي سخت و همدم ساعات گيروگرفت خودت آسيب بزني. آن هم به خاطر بيمحلي کردنش؟
همانطور که صندلي را بالاي سر داشت نعرهاي کشيد و بعد آن را رها کرد. صندلي به زمين خورد و يکي از پايههايش شکست. به سرعت به سمت کنتور برق رفت و فيوز را کشيد. چاپخانه کمي تاريکتر شد و ماشين چاپ که بدون کاغذ و مرکب، بيخود کار ميکرد متوقف شد. سکوتي سالن خالي را که يک ماشين چاپ قديمي و يک صندلي تنها وسايل داخل آن بودند، فراگرفت. پيرمرد که به نظر ميرسيد از آن سکوت وحشت کرده است به آرامي به سمت ماشين رفت. مقابلش که رسيد گفت: عندليب من و بعد يک سکوت طولاني.
دقايقي در سکوت گذشت. دستي به موهاي سپيدش کشيد و گفت. ساکت شدي. نفس عميقي کشيد و در ادامه گفت: من خواستم و تو کار کردي. باز هم من خواستم و تو خاموش شدي. خندهدار نيست؟ … خنده تلخي کرد و گفت: اما من هيچوقت نميخواهم تو ساکت باشي. سکوتت تلخ است.
صندلي را که حالا سه پايه داشت بلند کرد و کنار ماشين گذاشت. اينکه يک پايه صندلي شکسته بود ميتوانست اعصاب پيرمرد را هنگام نشستن به هم بريزد. همينطور هم شد. روي صندلي نشست. تکانهاي پايه شکسته تشويش ذهنياش را تشديد کرد. همانطور که روي صندلي نشسته بود جاي آن را اندکي تغيير داد با اين منظور که سفت بايستد. وقتي ديد فايده ندارد بلند شد و با پا صندلي را هول داد و چهار زانو روي زمين نشست، روي موزاييکهاي سرد. چاپخانه مدتها ميشد که تعطيل شده بود. ماشين چاپ هم که حالا فروخته شده بود، چند ساعت ديگر حمل ميشد. حالا پيرمرد آمده بود که آخرين درد و دل خود را با ياوري که عندليبش ميخواند، انجام دهد. عندليب تنها ماشين اين چاپخانه کوچک و قديمي بود. ابزارهاي خرد و ريز و وسايل ديگر ماهها قبل تخليه شده بودند.
همانطور که روبهروي ماشين نشسته بود، آهي کشيد و گفت: عندليبم مرا ببخش. آخر من که جز تو کسي را ندارم. سنگ صبور من تويي. حالا ميخواهند تو را از من بگيرند. بعد از مرگ همسرم تو تنها کسي هستي که با آن درد دل ميکنم. اگر تو بروي چه ميشود؟ تنهاي تنها ميشوم. تو نباشي در ميان انبوه جمعيت هم تنها هستم. تنهاي تنها.
دستي به بدنه ماشين کشيد و گفت: خريدارت چگونه با تو رفتار خواهد کرد؟ … تو را دوست خواهد داشت؟ اصلا نگهات خواهد داشت يا مانند من تو را خواهد فروخت؟ نه نخواهد فروخت … نميدانم، … شايد هم …
و به فکر فرو رفت …
مدتي در سکوت گذشت. گفت: به هر حال تو برايش سود خواهي داشت وگرنه چرا بايد پولش را به يک ماشين قديمي بدهد آن هم در روزگاري که همه از بيچارگي چاپ افست ورقي ميگويند … فکر ميکنم امثال من غافل بودند وگرنه ميشود از همين هم پول درآورد.
يک چيز را آويزه گوشت کن. هر کجا که ميروي و براي هر کس که کار ميکني اين را بدان که اگر برايش سود نداشته باشي به خاطرت پول نميدهند … حرف من و تو اما عشق بود و بس …
-باور کن ديوانه نشدهام. اينکه تو را بدون دليل روشن ميکنم. ساعتها به تو زل ميزنم.
سرش را محکم گرفت و گفت: ديوانه نيستم. نه.
سرش را نزديک ماشين برد و با حالتي که درِ گوش کسي زمزمه کنند با صداي خفه شروع به حرف زدن با ماشين کرد.
-راستي يادت ميآيد روز اول؟ تو جوان بودي و من جوان. پابهپاي هم، نستوه و استوار. شبانهروز کار ميکرديم و هيچ باکمان نبود. اين را بارها به تو گفتهام ولي باز ميگويم. از يادآوري آن روزها هيچگاه خسته نميشوم. يادش که ميافتم برايم زنده ميشود.
از ماشين فاصله گرفت. جاني به صدايش داد و گفت: روزي که اينجا را راه انداختيم چه روز خوبي بود. چه خاطرههاي خوبي. … الحمدالله بازار که خوب بود و سفارشها هم فراوان. سه شيفت کار ميکرديم ولي الآن خيليها مثل من به آخر خط رسيدند. بعضيها ملک را فروختند. بعضيها بوتيک زدند. خيليها هم که مستاجر بودند خانهنشين شدند.
-آقا حسن، بنده خدا، امسال دو برابر درآمدش ماليات داده و ميگفت خيليها از او بدتر هم هستند. ميگفت چاپخانهداري را ميشناسد که برابر کل سرمايهاش ماليات يک سالش بوده. دو ماشين ملخي داشته ولي صد ميليون تومان ماليات برايش محاسبه کرده بودند. مجبور شد ماشينها را بفروشد، ۲۰ ميليون ديگر وام بگيرد که نصف ماليات را بدهد. بقيهاش را نگرفتند … يا همان پسر مرحوم خدامرادي، اسمش يادم رفته. پژمان، پيمان يا … فکر کنم پيمان بود اسمش. بله پيمان. جوان بود و پرانگيزه. بعد از فوت پدر خدابيامرزش ميخواست وام بگيرد و چاپخانه را ارتقا دهد. آرزويي که پدرش آن را به گور برد. پسر جوان آنقدر اينطرف و آنطرف دويد و شرايط سخت و گرفتاريها را به جان خريد که حد و حساب ندارد. آخر سر با هزار منت، مجوز وام گرفت. اما چه وامي!!! وامي که هرکس ديگر با گذاشتن سند خانهاش ميتواند به راحتي بگيرد. ميداني چه ميگفت؟ ميگفت تحت عنوان حمايت از توليد داخلي او را به بانک معرفي کرده بودند. جالب است. حمايت از توليد!!!
دستي به موهاي سپيدش کشيد و گفت: تنها چيزي که در اين مملکت پشيزي ارزش ندارد توليد است.
خنده تلخي کرد. خودش را روي صندلي که حالا سه پايه داشت تکان داد و گفت:
-يادت ميآيد اولين سفارشي که انجام داديم چه بود و براي که؟ در هر منطقه تهران به سختي ميتوانستي يک چاپخانه پيدا کني. تا کيلومترها هر کسي سفارش داشت اينجا ميآورد. فقط من بودم و تو. من و تو. اولين کتابي را که چاپ کرديم به ياد دارم. ديوان حافظ بود. فرمها را پس و پيش چاپ کرديم. پس با اولين فرمي که بيرون آمد فال گرفتم. يادت ميآيد با صداي بلند خواندمش؟
-آسوده در خيال چو پرگار ميشدم، دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت.
«چه فکر ميکردم، چه شد». بارها اين جمله را تکرار کرد. بار آخر در حالي آن را ادا کرد که با عصبانيت دندانهايش را به هم ساييده و بالا را نگاه ميکرد. وزنش به پشت افتاد و نزديک بود به پشت بيفتد، پس از چند تکان خودش را کنترل کرد. از روي صندلي به تندي برخاست.
-نه، نه … خدا هيچ کاري با من ندارد. خودم مقصر هستم.
دوباره روي صندلي نشست. اين بار آرامتر بود. شانه بالا انداخت. با خودش گفت:
-نه من مقصر نيستم. اصلا هيچکس مقصر نيست. چيزي نشده. فقط يک شکست اتفاق افتاده است. شکست؟ شکست … ها ها ها ها … شکست.
رو به ماشين چاپ کرد و با لحن مهربانانهاي گفت: به نظر تو شکست در سن و سال من اتفاقي عادي است. آن هم براي کاري که بيشتر عمرت را روي آن گذاشته باشي؟ آيا اصلا فرصت جبراني هست. تواني هست براي جبران، و مهمتر از همه عمري هست؟
سري تکان داد و با حالتي که انگار پاسخ خود را گرفته باشد از روي صندلي برخاست. به سمت در ورودي رفت. از پشت شيشه به خيابان نگاه کرد و به خيل مردم و گفت: فرض کن همين الان جار بزنيم؛ مجوز مطب پزشکي بدون هيچ شرايطي ميدهيم. باور کن تعداد زيادي از همين مردم جلوي در صف ميبندند.
قبل از اينکه حرفش تمام شود سرش را برگرداند و به حالتي که بخواهد تاييد عندليب را بگيرد نگاهي به او انداخت. دوباره رو به خيابان کرد.
-از دهه هفتاد به بعد دولت راه را باز کرد و همه به سمت چاپخانهداري هجوم بردند. کساني که تا پيش از آن فقط کارگر بودند حالا شده بودند رقيبان چاپخانهاي. هر کس براي جذب مشتري و شکست رقيب هر کاري که از دستش بر ميآمد ميکرد. همه کار بهجز افزايش کيفيت!
اين را گفت و از ته دل خنديد.
-وقتي تعدادشان روزبهروز بيشتر ميشد، به نسبت کار هم کم ميشد و به تدريج رکود حاکم بر بازار چاپخانهها خودش را نشان داد. حالا ديگر رقابتها فشردهتر شده بود و قيمتشکنيها بيشتر. هر چاپخانهاي نرخ کمتري داشت سفارشات را از آن خود ميکرد. اين کار ادامه داشت تا اينکه ورشکستگي و فرار و زندان و … گريبان بسياري از چاپخانهداران را گرفت. ما هم که فداي همين ماجرا شديم.
-آهي کشيد و گفت: قبل از آنها چه بروبيايي داشتيم.
پيرمرد در حال گفتن اين حرفها بود که چشمش به جرثقيل حمل ماشين چاپ افتاد که جلوي مغازه در حال پارک کردن بود. برگشت و با دستپاچگي به سمت ماشين چاپ دويد. او را بوسيد و گفت مرا حلال کن. من که از تو راضي بودم.
ساعتي بعد ماشين چاپ سوار بر حامل خود و در آستانه حرکت و پيرمرد همانجا در داخل مغازه، پشت شيشه ايستاده و در حالي که اشکش سرازير شده بود به اين منظره نگاه ميکرد.
علي خوشنام