ورود من به چاپ و مطبوعات از سال ۱۳۴۷ زمانی که ۱۷ ساله بودم و هنوز حال و هوای نوجوانی داشتم با تشویق برادر عزیزم، علی اصغر شادمانی، که در آن موقع مسئولیت مدیر فنی چاپ پرچم خاورمیانه را به عهده داشت و از سالها قبل هم در چاپ مطبوعات مسؤل فنی صفحهبندی و حروفچینی بود صورت گرفت طوری که قد من به گارسه حروف نمیرسید و چون علاقه داشتم ایشان چهارپایهای زیر پایم گذاشته بود که من مسلط به گارسه باشم و با راهنمائی او خیلی زود حروفچینی را فرا گرفته و دیری نگذشت پابهپای دیگر بچهها این کار را به خوبی انجام میدادم. سال ۵۱ به سربازی رفتم و بعد از آن به روزنامه کیهان معرفی شدم و زیرنظر آقای مهندس جمشید لاچینی به قسمت کیهان انگلیسی رفتم و چون عاشق این کار بودم، خیلی زود یادگرفتم و به صورت حرفهای در این بخش فعال شدم، و بعد از ۴ سال به بخش فارسی روزنامه کیهان معرفی شدم. در آنجا زیرنظر استاد مرحوم پرویز آذری و استاد مختاریان عزیز بسرعت در صفحهآرائی روزنامه و ماکتبندی صفحات روزنامه تبحر پیدا کردم دیری نگذشت که اختصاصاً اجرای صفحات اول روزنامه را برعهده گرفتم. و تمامی صفحات اول روزهای خاص کیهان را در اوایل انقلاب انجام دادم و در آن برهه از زمان روزهای سخت و پرالتهابی را پشت سر گذاشتیم، باور داشتیم که همه چیز بهتر خواهد شد. همه تحریریه کیهان پر از شور و امید بود.
بعد از واقعه ۱۷ شهریور، سال ۵۷ ساواک افسرانی را به هر روزنامه فرستاد تا محتوا را کنترل کنند. در یکی از روزها، سرهنگی که نامش را هم نمیدانستیم، به اتاق شورای سردبیری رفت. در همان لحظه که او به اتاق شورا رفت، اعضای تحریریه که حدود ۱۳۰ نفر بودند، به صورت هماهنگ با خودکار روی میز میزدند و میگفتند: «سرهنگ برود، روزنامه درآید». تحریریه تصمیم گرفته بود هیچ گزارشی، تولید و چاپ نکند تا این نظامی از تحریریه روزنامه برود.
سال ۵۷، از روز ۲۶ دی که شاه رفت، در روزنامه کیهان، وضعیت ویژهای داشتیم. روزنامههای کیهان و اطلاعات، رقابت تنگاتنگی برای سرعت انتشار، کیفیت، تیراژ و فروش روزنامه داشتند.
قرار بود خروج شاه، حوالی ساعت ۱۰ صبح باشد که تا ظهر، به تعویق افتاد. چون ما برای روزنامه عصر، محدودیت زمان داشتیم، آقای رحمان هاتفی، سردبیر وقت روزنامه کیهان تصمیم گرفت که تیتر «شاه رفت» را بزند. من طراح صفحه اول بودم.
این تیتر را زدیم و روزنامه در تیراژ یک میلیون و ۲۰۰ هزار نسخه منتشر شد. این تیراژ، برای آن زمان بسیار بالا بود. از آنجا که سرویسهای توزیع روزنامه، مانند حالا نبود و کفاف نیاز را نمیداد، سردبیر از همه کارکنان خواست که هر کس وسیلهای دارد و میتواند روزنامه را در مناطق مختلف سطح شهر به دست مردم برساند، بستههای روزنامه را از بخش توزیع بگیرد و پخش کند.
سردبیر، به ما سپرده بودند که وقتی سرهنگ برای نظارت میآید، شما کار را طولانی کنید تا او خسته و سردرگم شود. در یکی از روزها، عکس صفحه اول را زیرماکتی پنهان کردیم و به او گفتیم عکس گم شده و باید دوباره عکس تهیه کنیم. بعد هم که دیدند مخالف، به اندازهای گسترده است که کنترلپذیر نیست، دیگر نیامد. زمانی که میخواستیم عکس امام را با تیتر «امام آمد» در صفحه اول بزنیم، عکس را میان دو روزنامه پنهان کردیم و با سردبیر و همکاران، به اتاقکی که زیر پله کیهان هوائی بود، رفتیم و آن را در فضای خارج از صفحهآرایی و تحریریه برای چاپ آماده کردیم. روزنامه که برای چاپ رفت، سردبیر به ما گفت از همین در پشت روزنامه خارج شوید، چون ممکن است دستگیر شوید …
عکسهای تاریخی بینظیری ثبت شد. برای نمونه، دیدار همافران انقلابی با امام، یکی از آن عکسها است که شادروان حسین پرتوی آن را ثبت کرد. عکس را از پشت سر همافران گرفت که کسی در آن شناخته نشود. نکته به نکته آن روزها توسط روزنامهنگاران ثبت شد.
تا سال ۷۳ در کیهان بودم، بعد که روزنامه ایران منتشر شد، به این روزنامه رفتم و صفحهآرایی صفحه اول با من بود، سپس در جام جم هم همینطور. در همۀ این سالها ارتباط تنگاتنگی با چاپخانهها داشتم و بعضی نشریات را بعد از صفحهآرایی در چاپخانه هم همراهی میکردم.
بالاخره دوباره برگشتم به چاپ و چاپخانه و بوی سرب و کاغد و مرکب ـ که هنوز هم در مشامم هست و خاطرات سربیاش در ریههایم ثبت شده و هر از چند گاهی با سرفههای خاص خود، مرا به یاد بوی خاطرهانگیز سرب میاندازد.
پس از ۲۰سال به ناچار چاپخانه را تعطیل کردم
باز هم با کمک اخوی عزیز چاپ شادنقش را در سال ۱۳۸۱ بنا نهادیم و شروع کردیم به فعالیت.
همچنان با حرارت و عشق تلاش کردیم و چاپخانه به ماشین ۴ رنگ و تکرنگ و سایر امکانات مجهز شد.
بعد از سال ۸۸ هم که دیگر نیازی نیست بازگو شود. همهچیز قفل شد. و کار چاپخانهها روز به روز سختتر از قبل شد.
سرانجام بعد از ۴۰ سال کار فرهنگی و سالها چاپخانهداری متأسفانه، بدون هیچگونه حمایتی از سوی نهادهای مربوطه مثل اتحادیه صنف چاپخانهداران و وزارت ارشاد، همه چاپخانهدارانی که واحد اجارهای داشتند، دچار مشکل شدند. ما هم بر اثر فشار گرانی و هزینهها مجبور شدیم چاپخانهای را که با عشق بنا کرده بودیم بعد از ۲۰ سال تعطیل کنیم و تمام زندگی و ماشینآلات را حراج کنیم و دو دستی ببریم اداره محترم مالیات و دست خالی برگردیم، البته با جرائم نجومی مالیاتی.
از شما میخواهم یک روز از خیابان وصال تا میدان انقلاب را رصد کنید، خواهید دید که وضع نشر و چاپ چگونه است. اکثر مغازههای کتاب فروشی قدیمی دارد تبدیل میشود به کافه، پیتزا فروشی، فست فود، آش فروشی و آب میوه و معجونی و دست آخر قلیون سرا . موجب تأسف است که کشور ۸۰ میلیونی تیراژ کتابش مرز ۲۰۰ تا ۵۰۰ نسخه باشد.