وارد چاپخانه که ميشوم حرکات موزون ماشينهاست و نتهاي گلاويز و درهم برخاسته از آنها، با تاثير دوگانهشان! اين نتها براي ناآشنايان گوشخراشند و براي آنکه جواني و توانش را در پيچ به پيچ و مهره به مهره اين چاپخانه جا گذاشته نوايي دل انگيز. گفتهاند اين صداها را با گوش جان بايد شنيد. در ميان انبوه ماشينها و افرادي که در پايشان ايستادهاند، مجذوب سمت چپ ميشوم. يک ماشين ملخي با مردي سالخورده و نواري مشکي رنگ در دست. جلوتر که ميروم، از نگاه پيوسته من به نوار ميپرسد: نظرت را جلب کرده؟ و بيآنکه منتظر پاسخ من باشد، ميگويد: نواري است که در طلاکوب استفاده ميشود. از چيرهدستياش پيداست، حرفهاش پيشه سالهاي دور است. سالهايي که به گفته خودش، همين ماشين ملخي براي خودش بروبيايي داشته و به او عروس چاپخانه ميگفتند. قرار است با وي گفتوگويي داشته باشيم. قرار است حرف بزند، حرف دلش را. حرف ۵۰ سال کار؛ حرفهاي شنيده و نشنيده.
– در فروردين ۱۳۴۴ وارد کار چاپ شدم. اولين برخوردم با ماشين ملخي بود و چيزي که مرا به اين شغل علاقهمند کرد، جذابيتي بود که حرکت اين دستگاه براي من ايجاد ميکرد. آن زمان کارگران قديمي به جديدترها راه نميدادند، به اين معنا که جديدالورودها اجازه دست زدن به دستگاه و ماشين آلات را نداشتند. با اين وجود، من از هر فرصتي براي نشستن پشت دستگاه و کار کردن با آن استفاده ميکردم. وقت نهار به اپراتور ميگفتم اجازه بدهيد من ماشين را تميز کنم و به اين طريق و هزاران بهانه ديگر، هر بار نکتهاي از ماشين ميآموختم. سه ماه از کار کردنم در آن چاپخانه ميگذشت که چاپخانهاي ديگر براي ماشينچي مبتدي، اعلام نياز کرد. من که در اين مدت اطلاعاتي را با کنجکاوي فراوان به آنجا مراجعه کردم و استخدام شدم. در چاپخانه دوم حدود سه سال به طور شبانهروزي روي ماشينهاي افست و لترپرس و ملخي کار کردم. بعد از آن ماشينچي چاپخانه ديگري شدم. من که از ماهي ۳ تومان دستمزد شروع کرده بودم، حالا در سال ۴۷، حقوق ماهيانهام ۴۰۰ تومان شده بود و اين پيشرفت زيادي از لحاظ درآمد براي من محسوب مي شد، چرا که در عرض سه سال حقوقم بيش از ۱۳۰ برابر شده بود. در سال ۴۹، يک خانه به مبلغ ۱۲ هزار و پانصد تومان خريدم که۶۰۰۰ تومان آن را نقدي و مابقي را به صورت قسطي ماهانه ۶۰۰ تومان پرداخت کردم. طبيعتا با درآمد ماهيانهاي که داشتم، ميبايست در عرض يک سال اقساط خانه به پايان برسد و اين طور هم شد و من صاحب يک دستگاه خانه شده بودم. البته براي اين ميزان از حقوق ماهيانه، از هفت و نيم صبح تا حدود يک بامداد کار ميکردم. در سال ۵۱، تصميم به ازدواج گرفتم که با ۶۰۰ تومان حقوق ماهيانهام، زندگي خوب و راحتي داشتم.
عليرغم ميل باطني حرفش را قطع ميکنم. آخر دارد از روزهاي خوبي ميگويد و اين از لحن کلامش به خوبي پيداست. اما بايد بدانم، زندگياش هنوز به خوبي آن دوران ميگذرد؟ حدسم درست بود. هنوز پرسشم تمام نشده، آهي ميکشد و سري تکان ميدهد. با هر رفت و برگشت سرش، انگار شرر تجربه را در تلي از خاکستر سرد فرومينشاند. ميگويد حتي فکرش را نميکرده، روزگاري در پي کار بدود. گويا قهرمان کار آن همه سال و ماه، اکنون نگران نيازهاي اوليه خانوادهاش است. اين را از سکوتي که ديگر دارد طولاني و ناخوشايند ميشود ميفهمم. خم به ابرو ميآورد و با نفس تندي سکوتش را ميشکند:
– زندگي روزمره کنوني من با درآمدي که دارم به سختي ميگذرد. من ماندهام با پنج سر عائله و حقوق بازنشستگي يک ميليون و ۲۵۰ هزار تومان و انبوه مشکلاتي که روزبهروز بيشتر ميشوند… با اين مبلغ، من ۶۵ ساله ميتوانم چه کار کنم؟ .
– حالا جايي کار ميکني؟
– فقط گاهي. به دليل کهولت سن به من کار نميدهند. متاسفانه حتي از تجربهام هم استفاده نميکنند. ماشينهايي که من ميتوانم با آنها کار کنم ديگر کهنه شده و بسياري از آنها کارايي خود را از دست دادهاند و به مرور زمان، از رده خارج ميشوند. ماشينهاي جديد همه ديجيتالي شده و با کامپيوتر کار ميکنند که من نه دانش کار کردن با آنها را دارم و نه فرصتي براي يادگيري. بايد منتظر باشم ببينم در چاپخانهاي کار ملخي هست يا نه، که مرا براي آن کار به آنجا ببرند. من با تمام ماشينهاي قديم چاپ با برندهاي مختلف سولنا، هاريس هايدلبرگ، رولند و … کار کردهام ولي حالا ديگر بازار کار آنها وجود ندارد. امروزه چاپخانهها ماشينهاي۴-۵ سال کارکرده پيشرفته و سريع ژاپني و آلماني را وارد ميکنند که من علم و توان يادگيري کنترل آنها را ندارم. چاپخانهها جوانپسند هستند و جايي براي افراد بالاي ۶۰ سال ندارند.
با لحني که نوعي شکوه در آن جاري است، کار کردن اين روزهاي کارگران را تلاش براي زنده بودن مينامد. بدون اينکه چيزي بگويد با حرکت سر نظر مرا به ديگر کارگران که هر کدام مشغول کاري هستند جلب مي کند. که هر کدام پاي يک ماشين هستند. نميدانم چقدر خستهاند، اما چيزي که از آن مطمئن هستم اين است که چرخ اين چاپخانه به دست آنها ميچرخد و در واقع اين چاپخانه است که به آنها نياز دارد. نگاهم که از آنها به او منتقل ميشود، سريع شروع به گفتن ميکند.
– با اينکه زحمت اصلي هر جايي به دوش کارگر است اما در نهايت اين کارگران هستند که محتاج يک لقمه نان براي خانوادهشان هستند. در حال حاضر، ما مشکل بيمه داريم و معضلات درآمدي و اجاره مسکن و … همچنان براي کارگران چاپخانه پابرجاست. آيا با حقوق يک ميليون تومان ميتواند هزينه خانواده، اجاره خانه، شارژ ماهيانه آپارتمان که امروزه با آپارتماني شدن اغلب خانهها به هزينههاي قبلي اضافه شده، آب، برق، گاز، تلفن و …. را بپردازد؟ در چنين وضعيتي آيا اصلا پسانداز که روزگاري موضوع جداييناپذير اقتصاد هر خانواده بود، معنا دارد؟
– خوشبختانه من همان خانهاي را که در سال ۴۹ خريدهام، هنوز دارم. هر چند ديگر نتوانستم آن را عوض کنم يا تغييراتي در آن صورت دهم ولي به هر حال سرپناهي دارم، چون امروزه با اين وضعيت درآمد و هزينه، خريد خانه تقريباً غيرممکن بوده و پرداخت اجاره خانه هم بسيار دشوار است.
– دلش پر است و مشکلات به همين جا ختم نميشود. ميگويد اگر اتفاق نامترقبي بيفتد آيا کمري براي کارگر مانده که خم شود؟ به نوار مشکي رنگي که در دست دارد نگاه پيوسته دارد. همانطور نگاهش به دستش است، ميگويد:
– کارگري که بچه مريض دارد، تنها ميتواند به بيمارستان ميلاد برود، که وقت چند ماه بعد ميدهد. حالا به کجا پناه برد؟ به که بگويد که بچهاش مريض است و آهي در بساط ندارد که سريعا درمانش کند؟ در اين چند ماه که منتظر نوبت دکتر است، بيماري صبر نميکند که نوبت بيمار برسد.
ميگويد که بيش از اين ناراحتتان نميکنم. از ما ميخواهد فضا را عوض کنيم. گويا منظورش حرفهايي از زمانهاي خيلي دور است. شايد ميخواهد با مرور دوباره آن دوران کمي آرامتر شود، چون به قول خودش آن زمان همه شرايط برايش مهيا بوده است. فضا را عوض ميکنيم؛ اما از نوعي ديگر.
ميگويند کارگراني که در پاي ماشينهاي چاپ عرق ريختهاند، از فهيمترين قشر کارگران و حبلالمتين کنشگري کارگرانند و الگوي پَسينيانِ خود، براي احقاق حقوقي که تا پيش از آن محلي از اعراب نداشته است. تا از کارگران چاپخانه و فعاليتهايشان در تشکلهاي کارگري و تاثيري که، هر چند کم، بر انحناي پيچ و خمهاي زندگي کارگران هم دوره خود و پس از آن گذاردهاند ميگويم، لبخند رضايت بر چهره چينبرجبينبستهاش نقش ميبندد و در واکنش به حرفهاي من مي گويد:
– در پاي ماشينهاي چاپ افراد رشد فکري و معنوي زيادي کردهاند، چاپ با مطبوعات کشور و کتابها و … ارتباط تنگاتنگي دارد. يک کارگر چاپخانه روزانه با کتاب، مقاله و روزنامه سروکار دارد و اين خود نشاني از آگاهي چنين کارگري است. کارگر چاپخانه از نظر فرهنگ، معاشرت، آداب و … خيلي بالاتر از کارگران ديگر است. براي چاپ دانشگاه تأسيس کردهاند ولي براي خياط و کفاش و … کارگران به دانشگاه نميروند. الان بسياري از ماشينچيهاي جوان ما به دانشگاه ميروند. من عاشق کارم بودم و محيطي را که در آن کار ميکردم بسيار دوست داشتم. هر چقدر کار ميکردم، خسته نميشدم. کاري که با نوشتن و خواندن سروکار دارد، بايستي کارگرانش هم اهل خواندن و نوشتن باشند. وقتي به مردم ميگويند مطالعه کنيد و کتاب از زير دست من رد ميشود، طبيعتا بايد قبل از همه آن را بخوانم. شغلي که چنين محيطي داشته باشد نميتوان آن را دوست نداشت. پس هر چقدر کار ميکردم، خسته نمي شدم. اين يکي از خوبيهاي چاپ است.
با تشريح محيط مورد علاقهاش گويا حال و هوايش هم عوض شد. چهرهاش بازتر ميشود و اندکي هم افتخار ميکند. نوار مشکي که در دستش است و قبلا گفته بود که مخصوص طلاکوب است به دستم ميدهد، من هم ميگيرم و براندازش ميکنم. برايم توضيح ميدهد که چگونه در دستگاه قرار ميگيرد. با اينکه ما چند متر آنورتر از ماشين ملخي در جايي که ساکتتر از بقيه جاهاي چاپخانه است نشستهايم، قشنگ توصيفش ميکند. آنقدر خوب ميگويد که انگار جلوي ماشين ايستادهام و در عمل نحوه کار طلاکوب و کاربرد اين نوار مشکي در آن را مشاهده ميکنم. پس از تأييد من مبني بر فراگيري ماجرا، مينشينيم. آخر آنقدر با ذوق گفته بود که بدون آنکه متوجه شوم به همراه او بلند شده بودم. براي من خاطره طنزي از روزگار کارش ميگويد که خندهاي طولاني حاصل آن است. اما طولي نميکشد که با حالتي سرشار از گلايه ميگويد اين روزها، چاپخانه را ذليل کردهاند. چاپخانه “توسَريخور” شده است. گويا در حالي که خاطره را تعريف ميکرد، وضعيت کنوني را به ياد آورده بود. دستي به چانهاش ميگذارد و ميگويد:
– قبلا وقتي ميگفتي در چاپخانه کار ميکنم با احترام مقابلت بلند ميشدند، اما اکنون به چشم يک آدم ناتوان و فقير نگريسته ميشويم و از احترامي که روزگاري به آن افتخار ميکرديم خبري نيست. يادم ميآيد سال ۴۹ کار چاپ مقالهاي را انجام ميدادم که در آن نوشته بود، دانشمندان آمريکايي، دارويي ابداع کردهاند که خواب را از بين ميبرد. پيش خودم گفتم “خدايا اين دارو کي به ايران ميرسد که من بخورم و بتوانم يکسره کار کنم. آن روزها گذشت و حالا متوجه شدهام که چه آرزوي اشتباهي ميکردم. اگر ميدانستم عاقبتم اين است هيچوقت آن آرزو را نميکردم. در حال حاضر، کارگراني که وارد چاپ شدهاند و دو سال سابقه کار دارند از ورودشان به اين کار پشيمان هستند.
– به اطراف نگاه ميکند. چند بار اينور و آنور را نگاه ميکند. چيزي را که دنبالش است نمييابد. در اين حين، يکي از کارگران با سطل رنگي از کنار ما ميگذرد. سلام ميکند و با خسته نباشيد گفتني، رد ميشود.
– اين جوان را که رد شد مي بيني؟
با سر تاييد ميکنم.
– ميخواستم او را به تو نشان بدهم. خودش پيدا شد.
– چرا؟ شخص خاصي است؟
– نه. کارگر است.
– ۲ يا ۳ سال است که وارد کار چاپ شده. بارها ابراز پشيماني کرده ولي فکر ميکنم مجبور است براي گذران زندگي در اين وضعيت بيکاري کشور همين جا بماند.
و اين چيزي نبود که او در سالهاي ابتدايي کارش در چاپخانه تجربه کرده بود. زندگي متفاوت براي دو جوان، در دو دنياي متفاوت.
– به جوان که حالا در کنار ستون يکي از ماشينهاست و در مخزن آن رنگ ميريزد نگاه ميکنم. رنگ ميريزد و نيمنگاهي هم به ما ميکند. دلم برايش ميسوزد ولي کاري از دستم بر نميآيد. او هم به جوان نگاه ميکند و ميگويد: حقش بيشتر از اينهاست.
ميخواهم بدانم آيا خارج از تهران هم کار چاپ کرده است يا نه.
– بيرون از تهران کار کردهاي؟
– فقط يکبار، ولي طولاني بود. جريان رفتن من به کرمانشاه و ماندن در آن خيلي جالب است.
قضيه از اين قرار است: از نمايندگي “کرول متال”، يک ماشين چاپ به کرمانشاه فروخته شد که اتفاقا اولين ماشين افست استان کرمانشاه بود. قرار شد من حدود يک ماه نحوه کار کردن و ديگر مسائل اين ماشين را آموزش بدهم. رفتم و مشغول آموزش شدم. کارفرما از کارکردن من خوشش آمده بود و مرا جذب کرد. هر وقت به او گفتم حقوقم چقدر است ، به من گفت: «چرا ميخواهي حقوقت را بداني؟! هر وقت پول خواستي به من بگو.» من تا شش ماه نفهميدم حقوقم چقدر است. بعد از شش ماه که ديگر همه مسائل ماشين را هم مو به مو ياد داده بودم،. گفت، “۱۱۰۰ تومان حقوق ماهانه ميدهم و ۱۰۰ تومان هم اجاره خانه” به او گفتم؛ “من که در تهران همين حقوق را ميگرفتم، مرا از تهران اينجا کشيدهاي که همان مبلغ را به من بدهي؟”، با لحني که گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است گفت: “همين است، اگر نميخواهي برو”. حالا که کارشان را راه انداخته بودم و مو به مو ماشين را به آنها شناسانده بودم، با من اينگونه رفتار کردند. خوشبختانه ماجراي کار در کرمانشاه به اينجا ختم نشد. از قضا همان موقع، انتشارات غرب کرمانشاه تأسيس شد. از آنجا که نام من به گوششان خورده بود، سراغم آمدند و مرا با حقوق ۳۶۰۰ تومان يعني ۳ برابر مقداري که اين چاپخانه به من ميداد استخدام کردند. خوشبختانه با اين مقدار دستمزد خيلي راحت بودم و خانوادهام از وضعيت موجود بسيار راضي بودند. هر چقدر که خرج ميکرديم باز هم مقدار زيادي از حقوقم پسانداز ميشد. گوسفند ۲۰۰ تومان بود و ما همواره در خانه گوشت گوسفند داشتيم. الان با حقوق يک ماه فقط يک گوسفند ميتوان خريد. بسياري از کارگران هستند که ماهها است حسرت خريد گوشت به دلشان مانده است. بقيهاش غمانگيز است.
– انگار هر حرفي ميزنيم به شرايط نامطلوب کنوني ختم ميشود. ديگر ادامه نميدهد. از او تشکر ميکنم و درباره خانوادهاش ميپرسم. اين که چند فرزند دارد و زندگيشان چگونه است. با وجود ناخشنودياش از شرايط، چيزي که در او ميبينم، استواري و شخصيت محکم اوست. حرفمان که تمام ميشود، يک نفر از طرف مدير چاپخانه بالاي سرمان است و ما را براي نهار در دفتر مدير فراميخواند. ميگويد آنجا بياييد که هم غذا بخوريد و هم با مدير گفتوگو داشته باشيد. پيشتر قرار گذاشتهام که با مدير هم صحبت کنم. هر سه با هم ميرويم. يکي ديگر از اپراتورها هم آنجا پهلوي مدير چاپخانه پشت ميز نهار نشسته است. اينکه بين مدير و کارکنانش فاصلهاي نيست و با اينکه از دو طبقه مختلف جامعه هستند، اين تفاوت را در روابط انساني غيرکاريشان دخالت نميدهند، برايم جالب و خوشايند است. پشت ميز نهار، آنها که گويي منتظر اين هستند که من صحبت را شروع کنم، يا چيزي بپرسم، ساکت ماندهاند. پس درباره چيزي که مرا جذب ميکند صحبت ميکنم و آن دوستي و صميميت آنهاست و سفره غذاي واحدي که آنها را جدا از طبقه اجتماعي و اقتصاديشان گرد هم جمع ميکند. سفرهاي که دست آخر منت واحدي بر همه گذاشته و سپاس يکساني را از همه طلب ميکند و ميپرسم رابطه مدير اين چاپخانه و کارگرانش چگونه است؟
– مدير ميگويد بين اتاق او و کارکنان هيچ مانع و واسطهاي نيست. معتقد است صاحب يک چاپخانه علاوه بر مسائل خودش ميبايست به مسائل کارگرانش هم نگاه کند. اگر بگوييم چنين مديري کارگر را درک ميکند چندان بيراه نگفتهايم. ميگويد:
– يک مدير خوب هم درگير مشکلات خودش است، هم کارکنانش. پس از ديد طبقه مديريت، کارگر و مدير همگي يکي هستند. اما از ديد طبقه کارگر طبيعتا اينطور نيست. از نظر انساني همه انساناند ولي وقتي بحث طبقات مختلف به ميان ميآيد قضيه فرق ميکند. در کارگاههاي کوچک کارفرما از نظر يک ناظر بيروني فرمانده چند نفر کارگر است. اما اگر از داخل وارد ماجرا شويم و خودمان کارفرما بشويم ميبينم که در واقع ما کارگر چند انسان هستيم و وظيفه داريم مشکلات آنها را حل کنيم وقتي ضايعهاي براي کارگران پيش ميآيد، کارفرما نميتواند بيتفاوت باشد. اگر کارگر مشکل مسکن داشته باشد و يا يک مساله مالي او را آزار دهد، نميتوان نسبت به اين ماجرا بيتفاوت ماند.
نگاهي دوباره به همه ميکند. ليوان نوشيدنياش را پر ميکند. جرعهاي مي نوشد و ادامه ميدهد:
– در تمام دنيا اعضاي طبقه کارگر براي خودشان سنديکا دارد و براي رسيدن به حقوق جميع کارگران اقدامات لازم را انجام ميدهند از جمله اينکه دست به اعتصاب ميزنند و تظاهرات ميکنند و اين کار تا احقاق حقوق کارگران ادامه خواهد داشت. اين اقدامات به عنوان حق طبيعي کارگران پذيرفته شده است اما در ايران سالهاست که اين مقوله به فراموشي سپرده شده است.
ميگويد متاسف است. ديگران در پاسخ به اين حرف سري تکان داده و به هم نگاه ميکنند. از حسي که در نگاه کردن به مديرشان از خود بروز مي دهند ميفهمم که کم کردن فاصله خود با کارگران توسط مدير چقدر در کارشان تاثير مثبت ميگذارد. قرار است فقط مدير صحبت کند.
– در وضعيت کنوني با درآمد کمي که کارگران دارند اداره زندگي واقعا برايشان مشکل است. با درآمد ناچيزي که دارند هزينه مسکن، خورد و خوراک و …. که نيازهاي ابتدايي بشر هستند به کارگران فشار زيادي وارد ميکند و عدهاي از پس آن برنميآيند. بگذريم از نيازهاي ديگر که شامل هزينه کلاسهاي تکميلي فرزندان، تفريحات خانوادگي و…. است و متاسفانه در اين باره بايد بگويم غالب کارگران چاپخانهها، اين نيازهاي دوم را فراموش کردهاند.
– دقايقي به سکوت ميگذرد. دور ميز همه مدير را تماشا ميکنند. شايد از اينکه او به سادگي شرح حال زندگي کارگران را بيان ميکند به او ببالند. نهارمان خيلي وقت است که تمام شده و همه فقط گوش ميدهيم. بقيه دوستان خدافظي ميکنند تا به کارهايشان برسند.
***
– از تفاوت آدمها نميتوان گذشت و تفاوت طبقاتي آنها را اصلاً نميتوان ناديده گرفت. کارگران با کارفرمايان متفاوتند، در رفتار و در نگاه و تلقي از زندگي و بهويژه در جايگاه اجتماعي و منزلت شخصي. کسي انتظار ندارد خط فاصلي بين کارفرما و کارگر نباشد و احتمالاً مصلحت اقتصادي کارگاهها نيز چنين حکم ميکند. اما آنجا اينطور نبود. فضا دادن به کارگر بازنشسته و محتاج و قديمي مثل حمزهپور، رفاقت شرافتمندانه با کارگران و همه را سرنشين يک کشتي دانستن، احتمالاً فقط از استخوان خردکردههاي محترمي مانند اسکندر خمسهپور برميآيد که قبلاً وصف رفتار اخلاقي، جوانمردي و احترام اعضاي صنف چاپ به او را شنيده و تصوير او را در ذهنم ساخته بودم. نسبت به تصويرم، واقعيت چندان غريبي نبود.
بيرون که آمدم، هوا خنکتر و لطيفتر به نظرم آمد و خيل مردماني که در ميدان هفت تير بالا و پايين ميرفتند، دوستداشتنيتر.
علي خوشنام
مطلب بسیار خوبی بود.ممنون
ممنون از اعتماد شما
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به
کارتون ادامه بدین
سلام. ممنون از شما. به کانال تلگرام ما هم سر بزنید. در آینده ای نه چندارن درو گستره فعالیت مجازی ما وسیع تر خواهد شد
ممنون از شما. اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید خوشحال میشیم مطرح کنید.