شروع يک پايان

شروع يک پايان

آن شب من مُردم. آن شب من و تمامي‌خاطراتم به يک‌باره در‌هم‌تنيديم و گويي در چشم به هم‌ زدني همه آنچه هست و نيست، از مقابل ديدگانم رخت بربست. دقيقا در همان لحظه که اوج مي‌گرفتم.

در کسري از ثانيه اوج مي‌گرفتم و همان دم فرود مي‌آمدم. در همه جا بودم.. من سبک و سبک‌تر مي‌شدم و باران هم تند و تند‌تر. چه لذتي مي‌بردم وقتي قطرات به پيشاني و گونه‌هايم برخورد مي‌کرد. هيچ گاه باران را ‌اينگونه  نديده بودم. هر قطره‌اش بازه‌اي از زندگي من مي‌شد و بر من فرود‌ مي‌آمد. باران هم مرا ‌اينگونه نديده بود. خب غمگين بود ديگر. شايد اصلا براي من مي‌باريد. شاعران به آن گريه آسمان مي‌گويند.. يا اصلا شايد خود باران شده بودم. ‌اين ‌را که گفتم؛ به يکباره در قطرات باران حل شدم و به آساني باريدم. هيجان زيادي داشتم. به سرعت به زمين نزديک مي‌شدم. همانطور که به زمين نزديک‌ مي‌شدم، مردمي ‌را مي‌ديدم که دور ماشينم که‌ اينک به آهن پاره‌اي مي‌مانست، حلقه زده بودند و ‌اين تصوير دم به دم واضح‌تر مي‌شد. هر چه نزديک‌تر مي‌شدم چهره‌شان را بيشتر تشخيص مي‌دادم‌. خودم را هم مي‌ديدم. عده‌اي داشتند کمک مي‌کردند مرا از داخل لاشه ماشين در بياورند. به نظر مي‌رسيد چهره‌ام را نمي‌شناسم اما مي‌دانستم خودم هستم. مي‌ديدم که به آرامي ‌مرا در مي‌آورند. حالا ديگر آنقدر به زمين نزديک شده بودم که صدايشان را هم مي‌شنيدم. چند متر بالاتر متوقف شدم؛ در حالت بي‌وزني. صدايشان واضح‌ شنيده مي‌شد.

– زنده‌است؟

– فکر نمي‌کنم. تصادف سختي بوده.

هر کس چيزي مي‌گفت.

– زنگ زديد به ۱۱۵؟

– آره ولي بنده خدا تموم کرده.

– هويتش معلومه؟

و‌ اين پرسشي بود که بي‌پاسخ ماند.

من يک تعميرکار ماشين چاپ هستم که در حد و اندازه خودم بين اهالي صنعت چاپ شناخته شده‌ام. تماس‌هاي زيادي از چاپخانه‌داران سراسر کشور به من مي‌شود. در کار ما مرسوم است که براي تعميرات ماشين‌هاي ‌چاپ در شهرستان، صاحبان چاپخانه، سفر با هواپيما و اسکان مناسب برايمان فراهم کنند. ‌اين‌بار اما از بين تماس‌هاي مکرر چاپخانه‌داران، چاپخانه‌اي کوچک در يکي از شهر‌هاي تقريبا دور از تهران را انتخاب کردم. راستش حرف صاحبش به دلم نشست. شايد هم دلم برايش سوخت. ماشينش چند روزي خوابيده و عده‌اي کارگر روزمزد در انتظار شروع کار چاپخانه بودند و بردن يک لقمه‌نان سر سفره‌شان. از آنجايي که فراهم کردن بليط هواپيما براي صاحب آن چاپخانه مقدور نبود، با ماشين خودم راه افتادم. آنجا که رسيدم کار تعمير ماشين‌چاپ، خوب پيش رفت. حس خوبي داشتم چرا که در عوض دستمزدم چک چند ماهه گرفته بودم و با‌ اين‌کار فشار کمتري به دوش صاحب چاپخانه بودم و کارگران بي‌روزي نمي‌ماندند. اما  اصل ماجرا چيز ديگريست‌، در راه برگشت به تهران، تصادف شديدي کردم که جان مرا گرفت. تصادف چند کيلومتر خارج از شهر اتفاق افتاد.

افرادي که دور ماشينم براي کمک و عده‌اي هم براي کنجکاوي جمع شده بودند، دم به دم بيشتر مي‌شدند. وقتي پرسش يکي از آنها درباره هويتم بي‌پاسخ ماند، جيب‌هايم را به منظور پيدا کردن نشاني و هويتي ‌جستند.

کارت شناسايي‌  در جيبم و يک چک تا تاريخ ۲ ماه ديگر.

يکي از افراد جمعيت که تازه رسيده بود، داد زد.

– واي خدا. مي‌شناسمش، تو پمپ بنزين خروجي شهر با هم آشنا شديم.

لحظه‌اي ساکت ‌ايستاد. حجم صدايش را کم‌تر کرد و گفت:

– اي روزگار. همين ده دقيقه پيش بود. با هم کلي حرف زديم..

ديگري نگاهي به او انداخت و گفت: عجب، خدا بيامرزدش

– يعني ‌اين همون آدمه؟

الان من مرده بودم و او که فقط در حد فاصل توقفي در پمپ بنزين‌، با من هم‌کلام ‌شده بود، اکنون مرگ مرا باور نمي‌کرد. چاپخانه‌دار بود و همين باعث ارتباط ما شد. ارتباطي که هر چند کوتاه بود ولي به رد و بدل شماره ‌تلفن و طرح يک دوستي ختم شد.‌ اين آخرين رويداد زندگي من بود که در آن مکالمه جاري مي‌شد. طرح يک دوستي براي آخرين رويداد زندگي مي‌تواند رويداد خوبي باشد. با‌ اين حال اما آخرين مکالمه زندگي من، نه گفتگوي غريبي بود و نه صحبتي که بداني آخرين کلام زندگاني‌ات است. نه واقعه مهمي‌ بود و نه رخداد از پيش تعيين شده‌اي. يک مکالمه ساده روزمره بود بين من و يک چاپخانه‌دار. چاپخانه‌داري که اکنون بالاي سر جسم بي جان من‌ ايستاده و از مرگ من مغموم است. يقين دارم آخرين مکالمه ما به يادش خواهد ماند.  براي من که‌ اينطور بود. در جريده‌ام ثبت شد که تا قيامت به همراه داشته باشمش.

در پمپ بنزين، ماشينش در پمپ کناري پر مي‌شد. ما هم کنار هم‌ايستاده و منتظر پر شدن باک خودرو‌هايمان بوديم. سر صحبت را او باز کرد. هنگامي‌که ناخواسته از مکالمه تلفني که بغل دستش داشتم، فهميده بود تکنسين ماشين چاپ هستم. خوب من هم اگر بودم سر صحبت را باز مي‌کردم؛ چرا که چند ماه پيش يکي از ماشين‌هاي چاپخانه‌اش را تعمير کرده بود و براي ‌اين کار متخصصي  از تهران دعوت کرده بود. وقتي  فهميد من از تهران تا ‌اينجا با ماشين خودم براي تعمير آمده‌ام و حالا در راه بازگشت به خانه هستم، حالت تعجب به خود گرفت‌، سري تکان داد و گفت که خودش با هزار منت تعميرکار را راضي به سفر کرده است.

– بليط هواپيما براش رديف کرده‌ام. بهترين هتل شهر را براي ‌اين چند روزي که مهمان ما بود رزرو کردم. نمي‌تونم بگم چقدر دستمزد بهش دادم، اما مطمئنم چند برابر دستمزد کار مشابه شما رو بهش دادم.

و مي‌گفت به جاهاي زيادي زنگ زده اما از قرار معلوم همه سرشان شلوغ بوده. مثل من که وقت خاراندن سرم را هم نداشتم. لذا با هزار منت از او خواسته که براي تعمير بيايد. مي‌گفت در طول آن  مدت بهترين ماشين چاپخانه‌اش خوابيده بوده است. از ميزان ضرر و زيانش نگفت ولي از لحنش معلوم بود از ‌اين اتفاق به ظاهر ساده تعبير به شکست مي‌کند. کمي‌ ناراحت شده بود. خواستم آرامش کنم، گفتم شما از زاويه ديگري ماجرا را مي‌بينيد. و پرسيدم: اگر شما يک تعميرکار بوديد همين‌گونه ماجرا را مي‌ديديد؟

– انصاف چيز خوبيه، آره. اگه من تعمير کار بودم يه جور ديگه رفتار مي‌کردم.

در همين حال متصدي پمپ که در حال بنزين زدن براي او بود، با اشاره به او فهماند که کارش تمام شده. نگاه هر دوي ما  متوجه متصدي بود که صدايي از پمپ کناري آن را بريد:

– جناب باک ماشين‌ شما هم پر شد. ۲۸ ليتر شد.

تعارف‌هايمان را که کرديم، خودرو‌ها را به کناري زديم و  روي يکي از نيمکت‌هاي فضاي سبز کنار محوطه نشستيم. غروب دل‌انگيزي بود.

از حرکاتش معلوم بود مشتاق صحبت کردن است. معلوم بود دل پُري دارد. تا نشستيم شروع به گفتن کرد:

– راستش نمي‌خوام ناراحت بشي، اما بايد بگم شما تعميرکارا يا به قولي متخصصاي ماشين، يه عادتي داريد که نميدونم چه اسمي ‌روش بذارم. ممکنه از ديد شما يه مرام و معرفت باشه ولي از ديدِ بيشتر ما چاپخانه‌دارها يه جور ديگه است. کافيه يکي از شما با يه چاپخانه‌داري لج کنه. ديگه هيچ‌کدومتون با اون چاپخانه‌دار  کار نمي‌کنيد و اون مجبوره واسه تعمير ماشينش بره تعميرکار ناشي ورداره بياره. شما حتي نمي‌پرسيد ماجرا چيه و مقصر کي. شما شايد به‌ اين اتحاد بگيد، ولي ما ‌اينو نمي‌گيم. حتي بعضيامون به‌ اين کار خصومت مي‌گن.

پيش خودم فکر کردم‌ اين ماجرا بارها پيش آمده و ما به آن اتحاد گفته‌ايم. براي خود من هم پيش آمده. پيشتر يک دوستي مي‌گفت :«ما بايد هواي همديگر را داشته باشيم وقتي چاپخانه‌داري بد‌حسابي در مي‌آورد، وظيفه ما ‌اين است که ساير همکارانمان را از ‌اين ماجرا باخبر کنيم و هشدار بدهيم که ماجرا از چه قراره». همين را براي او نقل کردم و گفتم به نظر شما کار درست، کدام است؟ شما بوديد چکار مي‌کرديد؟ دستي به چانه‌اش کشيد و با اندکي تاخير پاسخ داد:

– نمي‌دونم. من اگه بودم، شايد واقعا همين کار شما رو مي‌کردم، يا شايد هم نه؛ ولي سوالم ‌اينه از کجا معلوم واقعيت ‌اين باشه؟

– يعني چه؟

– يعني مثلا اگه فلان کس از روي لجبازي با يه چاپخانه‌دار خوش‌حساب‌ اين کار رو بکنه چي؟ لابد شما همه باهاش همراه مي‌شيد و هيچکدوم برا اون چاپخانه‌دار کار نمي‌کنيد، نه؟

– از‌ اين موارد پيش اومده، ولي موضوع به‌ اين شدت که شما مي‌گيد نيست. برخورد تعميرکارها بستگي به خوشنامي‌ و بدنامي ‌چاپخانه‌دار هم داره.

– آره. ولي فرض کنيم طرف چاپخانه‌دار گمنامي‌ باشه. واقعا اون موقع چکار مي‌کنيد؟

ساکت ‌ايستادم. نمي‌خواستم چيزي بگويم. نه‌اينکه نتوانم، فقط نمي‌خواستم حرفي بزنم که قانع‌کننده نباشد. پايين را نگاه کردم. در ‌اين حين گروهي از مورچه‌ها را ديدم که به يک حشره با جثه بزرگ حمله‌ور شده بودند. کشمکش دو طرفه جذابي بود، با‌ اينکه دلم براي آن حشره مي‌سوخت ولي نمي‌خواستم نجاتش دهم. فقط نگاه مي‌کردم. با خودم گفتم، ‌اين هم جزيي از طبيعت است ديگر. ياد غريزه‌اي به نام حفظ بقا افتادم و ياد ‌اينکه براي حفظِ داشته‌ها بايد متحد شد. مدتي گذشته بود و من همچنان مبهوت جدال دو طرف بودم. او هم به دنبال نگاه من چشمش به آنها افتاده بود و با جديت تمام به حشره‌ درمانده که براي حفظ جانش تقلا مي‌کرد چشم دوخته بود‌. به يکباره با صداي شديد ترمزي، ‌اين فضا و سکوتش در هم شکست. گفتم: «بله. شما راست مي‌گيد. واقعا ممکنه‌ اين سوء تفاهم هم پيش بياد ولي ‌اين يک مساله نسبي هستش. ‌اين مورچه‌ها رو نگاه کن» و به او نشان دادم که چگونه با هم متحد شده‌اند. اما درون‌مايه اصلي پاسخي که بايد مي‌دادم ذهنيت دو طرف دعوا بود. از ديد آن حشره مورچه‌ها به او حمله کرده‌ بودند و‌ اين در حالي بود که مورچه‌ها به چيز ديگري  فکر مي‌کردند؛ ‌اينکه هر کدام يک نفري از پس او بر‌نمي‌آيند و بايد همه با هم همراه باشند.

او که به نظر مي‌رسيد مورچه‌ها را تعميرکاران و خودش را در بند آنها مي‌ديد، آن حشره بينوا را آزاد کرد. غروب آسمان اندک اندک به شب مي‌گراييد و صداي جيرجيرک‌ها بيشتر شده بود. تلفن همديگر را گرفتيم و از هم جدا شديم. من جلوتر راه افتادم. نمي‌دانستم لحظات پاياني عمرم است، با ‌اين حال در لحظات آخر با مسائلي از عدالت، ناعدالتي، اتحاد‌، خصومت و‌… روبرو شدم و ‌اين در مواجهه با دوستي که مي‌توانست مشتري بعدي من باشد پيش آمد. ممکن بود من کسي باشم که وي از من به عنوان يک کارگزار منصف ياد کند يا به عنوان کسي که قصد سرکيسه کردن او را دارد و من کسي بودم که با ذهنيت‌هاي مختلف ديگران، مي‌توانست هم بد باشد هم خوب. هرچند اکنون که ديگر نبودم مي‌ديدم که از خوبي و انصافم نام مي‌برد.

نيم ساعت از تصادف گذشت. همچنان عده‌اي مي‌رفتند و عده‌اي مي‌آمدند.. همه چيز براي من ديگر تمام شده بود و نيز براي باران که داشت  بند مي‌آمد. مرا در گوشه‌اي کنار ماشين گذاشته بودند و صداي آژير آمبولانس هم مي‌آمد. دقايقي بعد برخي از جمعيت به ماشين‌هايشان برگشتند و به مسيرشان ادامه دادند. عده‌اي از جمله آن شخص چاپخانه‌دار که در چشمانش اشک حلقه زده بود هنوز آنجا بودند و از پشت به آمبولانسي که جسم بي‌جان مرا حمل مي‌کرد نگاه مي‌انداخت.

آخرين دوست عمرم، سرش را پايين انداخت و گفت: حيف شد مرد خوبي بود.

علي خوشنام

ارسال نظرات

پیامتان راوارد نمایدد
لطفا نامتان را اینجا وارد نمایید