وارد چاپخانه که شد، جا خورد. همهمهاي برپا و صداي سوت و کف بلند شد. متعجب با چشمان گرد شده همکاران سابقش را نگاه ميکرد. همين که آواي تولدت مبارک در فضاي صميمي سالن اصلي چاپخانه طنينانداز شد، چهرهاش باز شد. خنديد و همراهيشان کرد.
از آنجاييکه وقتشناس بود، زمان ورودش به چاپخانه براي بچهها مشخص و بنابراين انجام يک جشن چند دقيقهاي بدون اينکه به کارشان لطمهاي بزند شدني بود. وقتي گفته بود ساعت ۲ آنجا هستم از چند دقيقه قبل ماشينها را خاموش کرده بودند و نيم ساعتي را فارغ از کار و بار روزمره، تولد دوستشان که مدتي بود به چاپخانه بزرگتري رفته بود را جشن ميگرفتند.
سرپرست چاپخانه که آدم با اخلاق و کتابخوان، در عينحال شوخطبعي بود، اجازه نيم ساعت خاموشي ماشينها را داده بود، با اين شرط که کارها عقب نماند. نزديک به ۶۰ سال سن داشت و در شرف بازنشستگي بود. مراعات حال همه کارگران و اپراتورها را ميکرد. به او اکبر مرام مي-گفتند. اکبر مرام معتمد صاحب چاپخانه بود. صاحب چاپخانه که مديريت چاپخانه را هم بر عهده داشت از آن کساني نبود که گرفتن جشن تولد براي يکي از کارکنانش را از او پنهان کنند. از زمان شروع به کار هر کدام از کارکنان به آنها گفته بود که در اين چاپخانه فضاي اصلي حاکم، فضاي صميميت، همدلي و صداقت است. با شنيدن اين صحبت از زبان رييس چاپخانه کارگران ممکن بود دو نوع رفتار از خود بروز دهند. سوءاستفاده يا قدرداني و کار با عشق. مدير چاپخانه هميشه تاکيد ميکرد که جاي سوءاستفادهگران آنجا نيست. آدم تند و تيزي بود و فرق اين دو را ميفهميد. سرپرست کارگاه بارها گفته بود کارکنان اين چاپخانه بازمانده غربالي هستند ، صافي آن درک متقابل و تمايز روابط و ضوابط است.به بنيامين در اولين روز کاريش گفته بود: چيزي که در اين چاپخانه افراد را در کنار هم نگه داشته فراتر از يک فعاليت روزمره کاري بوده است، اينجا همه دل ميسوزانند و بهنوعي چاپخانه را از آن خود ميدانند.
*****
فارغالتحصيل رشته چاپ بود و کار کردن در اين چاپخانه که فضايي سنتي بر آن حکمفرما بود، ارضايش نميکرد. بارها گفته بود که همکارانش را دوست دارد. مدير و چاپخانه را همينطور، مانند ديگر دوستانش جان و دلش براي چاپخانه ميسوخت ولي همواره دنبال چيزي فراتر از اين چاپخانه بود. البته مدير چاپخانه همواره نه تنها به او که به بقيه گفته بود: اگر فرصتي برايتان پيدا شد و فکر کرديد فرصتي براي ترقي شما در زندگي است، دو دستي آن را بچسبيد.
در يکي از روزهاي کاري، بنيامين آگهي استخدام يک مجتمع بزرگ چاپي را ديده بود. اين مجتمع به تعدادي اپراتور ماشين چاپ نياز داشت که تحصيلات دانشگاهي مرتبط داشته باشند. فرصت کار کردن در يک چاپخانه همهچيز تمام، براي بنيامين خبر خوبي بود. اما از دست دادن اپراتور خوبي مانند او براي مدير خبر خوبي نبود. با اين حال به او گفته بود هيچگاه فرصتهاي خوب را از خودش دريغ نکند. دل کندن از اين فضاي صميمي و کوچک براي بنيامين دشوار بود، هر چند هدف او اين کار را برايش آسودهتر ميکرد. حالا پس از ۹ ماه وقتي براي اولين
بار- آن هم در روز تولدش – به چاپخانه قبلي خود که محيط کوچک و صميمي داشت برميگشت گويي به خانه بازگشته بود. دوستان و همکارانش همانطور مانند قبل خوشحال و فعال روبه روي او ايستاده بودند و برايش نغمه تولدت مبارک سر ميدادند.
*****
اولين روز کاري در محيط جديد برايش تجربه خاصي بود. تفاوت اين دو فضا برايش قابل هضم نبود. تغيير محل کار از يک چاپخانه کوچک با تعدادي انگشتشمار کارکنان به فضايي بزرگ که هر جزء آن چند برابر تمام فضاي چاپخانه قبلي است رويدادي نبود که بشود در طول چند روز با آن کنار آمد. وفق يافتن بر شرايط جديد خود بر دشواري کار ميافزود.
يک هفته پيش دقيقا همين ساعت از صبح، بيرون اتاق گزينش ايستاده بود. روي مبل کناري او دو نفر ديگر هم بودند که از حرکات و نگاهشان معلوم بود که مانند او براي استخدام آمده بودند. روبهروي آنها منشي جواني بود که خود را با تلفن همراهش سرگرم ميکرد. با اعلام منشي آن دو نفر بهترتيب داخل رفتند. هر کدام ده دقيقهاي ماندند و بعد بيرون آمدند. نوبت به او رسيد. بلند شد و در اتاق را زد.
-سلام
مرد ميان سالي پاسخ داد. عليک سلام. بفرماييد بنشينيد.
او مدير بخش تامين نيروي انساني شرکت بود که پشت يک ميز بزرگ نشسته بود.
در چشمانش خيره شد و گفت. معرفي نميکنيد؟!
-بنيامين مقدسي هستم.
-همين؟
با تعجب نگاهي به مرد انداخت.
-تحصيلات، سابقه قبلي، تواناييها و …؟
او البته در رزومه کاريش همه جزييات را نگاشته بود و تحويل بخش گزينش داده بود. گفت: درسخوانده چاپ هستم. ۵ سال سابقه کار دارم. به چاپ بسيار علاقه دارم و …
۲۰ دقيقه بعد از مصاحبه گزينش از ساختمان مجتمع چاپي بزرگ بيرون زد.
آن شب را با فکر فضاي جديد کاري و آن همه زرق و برق تجهيزات چاپي که برايش بسيار جذاب بود سر کرد. هر چه فضاي کاري جديد براي او خوشايندتر مينمود، نگرانياش از اينکه مصاحبهاش خوب پيش نرفته باشد، بيشتر ميشد.
يک هفته بعد بنيامين در رختکن مجتمع چاپي جديد در حال عوض کردن لباسهايش بود. همه لباس فُرم داشتند. هر بخش لباس خاص با مشخصات و رنگ خاص خود را داشت. قسمت پيش از چاپ و پس از چاپ هر کدام چندين نوع لباس داشتند و تنوع در رنگ و شکل لباسهاي بخشِ چاپ بيش از دو بخش ديگر بود. اينکه حوزه خودش به بخشهاي خاصي تقسيم ميشد، گستردگي فضاي کارياش را ميرساند و او را بيش از هر زمان ديگري جذب فضاي جديد ميکرد. فضايي که امکان پيشرفت و ترقي کاملا در آن هويدا بود. نظمي که بين اينهمه نيروي کار و ازدياد پستهاي فني و اداري بود گوياي تغيير در زندگي حرفهاي او بود و اينکه بايد کارش را جدي ميگرفت و هر چه سريعتر از فضاي کار قبلياش بيرون ميآمد. به ستوني که کنار کمدش قرار داشت تکيه زد. يک لحظه با خودش گفت اگر تا آخر عمرت وقت بگذاري نميتواني همه کساني که اينجا کار ميکنند را بشناسي و خنديد.
کارش را به او معرفي کردند. جايش مشخص بود و وظيفهاش معلوم. با اينکه در محل کار جديد، از حسابي که در چاپخانه قبلي روي او باز ميکردند خبري نبود، باز هم رضايت از وجودش سرازير ميشد. با خودش ميگفت بايد خاطرهها و رفاقتهاي چاپخانه قبلي را کنار گذاشته و خود را آماده شروع فصلي جديد از زندگي حرفهايش بکند. شايد عقل هم اينگونه ايجاب ميکرد.
*****
يک ماه پس از شروع کار، بنيامين هنوز خودش را با فضا وفق نداده بود. اما جذابيتي که محيط جديد براي او داشت، او را مجاب به انجام تمام قواعد کاري مجاب ميکرد. مراقب بود. از آنجاييکه وقتشناس بود، هيچگاه مشکلي با مقررات زماني دقيق و برنامه ثابت پيدا نکرد اما تبعيت از سلسله مراتبي که براي انجام دستورات بايد رعايت ميشد کمي برايش دشوار بود. بهويژه مسائل اداري و درخواستهايي که بايد سلسله مراتب اداري را طي کند تا به مرحله اجرا برسد.
*****
دو ماه از کار کردن بنيامين در چاپخانه جديد ميگذشت. بنيامين هنوز نه مدير چاپخانه را ديده بود و نه مديران فني که بهطور غيرمستقيم با او در ارتباط بودند و بر کار او و برخي همکارانش در برخي بخشها نظارت داشته و کار آنها را مديريت ميکردند. در اين مدت تقريبا به محيط جديد عادت کرده بود. روال اداري را فراگرفته بود. ارتباطش با ماشينچيهاي بغل دستي و کارگراني در سالن به سلامي ختم ميشد و مباحث گاهبهگاه بيشتر از طرف يکي از کارگران مطرح ميشد و با چند جمله کوتاه خاتمه مييافت. پس از دو ماه کار کردن بنيامين به تنها چيزي که فکر ميکرد پيشرفت و ترقي در کارش بود.
*****
پس از سه ماه کار کردن در چاپخانه جديد، بنيامين به حدي خود را با فضاي کاري وفق داده بود که گويي براي کار کردن در يک مجتمع چاپي بزرگ زاده و ساخته شده است. اپراتور يک ماشين ۸ رنگ. کارش را بهخوبي و بادقت بالا انجام ميداد. با اينحال دلش براي بعضي کارهاي خلاقانه تنگ شده بود که در چاپخانه قبلي بهدليل نبود امکانات زياد و تجهيزات مدرن انجام ميداد. روي تابلوي تبليغاتي روي ديوار سالني که بنيامين آنجا مشغول بود نوشته شده بود: اينجا فصل فصل سرعت است. با خودش گفت: «کاري که تو چاپخانه قبلي با فکر فراوان انجام ميدادم اينجا با اين امکانات در چشم بههم زدني انجام شود.»
*****
در رختکن هنگام پوشيدن لباس کار چشمش به تقويم افتاد. خوب نگاه کرد. ۶ ماه و ۱۱روز پيش اولين روز کاريش در اين چاپخانه بود. احساس حال حاضرش را با حسي که روز اول کاريش داشت مقايسه کرد. از چند ماه پيش رفتهرفته هر آنچه روزي برايش لذتبخش بود عادي ميشد. جذابيت چاپخانه جديد برايش کمرنگ ميشد. روزمرگي در کار بهتدريج بهسراغش ميآمد. اما کارش را بهخوبي و با دقت هميشه انجام ميداد.
*****
چند روزي را مرخصي گرفته بود. ۹ ماه بيوقفه کار کردن او را خسته کرده بود. وقتي از خودش پرسيد پشيمان نيستي پاسخش منفي بود. او به انتخاب درستش ميانديشيد. او بهدنبال ترقي و پيشرفت به اين چاپخانه آمده بود. با هدف اينکه مدرک تحصيلي و تخصصش کارايي لازم را داشته باشد. نميخواست پشت يک ماشين غيرپيچيده باشد. بنابراين از تصميمش راضي بود. اينجا پر از امکانات بود و در آن امکان پيشرفت وجود داشت؛ با وجود اين چيزي را که در چاپخانه قبلي جا گذاشته بود در محيط کار جديدش پيدا نکرد. دو روز از مرخصياش بهسرعت گذشته بود. سال پيش همين موقع هنگاميکه تولد ۲۶ سالگياش را جشن گرفته بود، از اتمام مرخصي سه روزهاش باکي نداشت، حالا اما دلش نميخواست مرخصياش تمام شود.
امروز دوستانش، که اکنون همکار سابق او محسوب مي شوند او را به چاپخانه دعوت کردهاند.