پايي براي گريز

پايي براي گريز

صداي انفجار و فرياد آتش، آتش

اين را شنيد و ديگر هيچ…

چشمانش را باز کرد. گنگ بود. نمي‌دانست کجاست؟ به زحمت سرش را کمي بلند کرد. به اطراف نگاهي انداخت. وقتي فهميد نمي‌تواند سرش را نگه دارد، گردنش را شل کرد و سرش روي بالِش افتاد . احساس درد و سوزش داشت. خوابش مي‌آمد ولي جلوي بسته شدن چشمانش را مي‌گرفت. اطراف را کنجکاوانه نگاه کرد. دقايقي گذشت. کم کم متوجه شد در بيمارستان است. در فکر اين بود که چه به سرش آمده که به يک باره احساس کرد پا ندارد. ترسيد. دوباره به زحمت سرش را بلند کرد. سعي مي‌کرد پاهايش را لمس کند اما توان کشيدن دستش را نداشت. ناله مي‌کرد و تلاش براي اطمينان يافتن از داشتن پا. پاهايي که احساس مي‌کرد از دست داده است و اين بر اضطرابش مي‌افزود. ناله‌اش بيشتر شد. کتفش را اندکي از تخت جدا کرد، به زحمت با ناله‌هاي منقطع دست راستش را بيشتر پايين کشيد. بي‌فايده بود. نمي‌توانست پايين پايش را لمس کند. با نااميدي خود را رها کرد و روي تخت شل شد. مدتي نفس کشان دراز کشيد اما تحمل اين وضع را نداشت. اينبار دست چپش را خم و گردن و سپس کتف‌هايش را کامل از تخت جدا کرد و دست چپ را تکيه‌گاه بدنش قرار داد. حالا راحت‌تر مي‌توانست دستش را پايين ببرد. فشار بر خودش را بيشتر کرد. با تمام توان و نعره‌اي طولاني خودش را به جلو هُل داد تا اينکه توانست زانوي راستش را بگيرد. انگشتانش را در کشکک زانو فرو برد و آنرا محکم گرفت. تنها در اين صورت مي‌توانست خودش را نگه دارد، بلکه بتواند بقيه پايش را لمس کند. نفس‌هاي تند و سريعي کشيد خواست با حرکتي ناگهاني خودش را به جلو هُل دهد و دستش را پايين‌تر ببرد که کار به آنجا نرسيد و دستش سر خورد. پشتش محکم به تخت خورد و سرش در بالش فرو رفت. اشکش سرازير شده بود. نتوانست مطمئن شود پايش قطع شده يا نه؟ پريشان بود و بدنش توان پريشاني نداشت.

ناله کرد. سکوت کرد. خوابيد.

******

صداي انفجار و فرياد آتش، آتش

رحمت تا صداي مهيب انفجار را شنيد، به سرعت خود را عقب کشيد. دو قدم عقب عقب و بعد خودش را چرخاند که با سرعت بيشتري از خطر دور شود. به‌يکباره به ماشين افست اصابت کرد، سرش به ميله محافظ کناره ماشين خورد و بيهوش شد.

درب چوبي انبار با حالتي انفجاري شکست و تکه‌هاي آتشين چوب به اطراف پرتاب شدند و هر کدام قسمتي را آتش زدند. اصل فاجعه در انبار کاغذ رخ داده بود. چاپخانه از يک انبار بزرگ و يک سالن اصلي که ماشين‌هاي چاپ و ابزارآلات در آن بودند تشکيل مي‌شد. بين انبار و سالن يک در چوبي قديمي بود. انبار فقط مختص کاغذ نبود. مواد شوينده، رنگ، بنزين و موادي از اين دست، در کنار کاغذها پراکنده چيده شده بودند. در کنار رول‌هاي کاغذ مي‌توانستي پيت بنزين، تينر، رنگ و امثال اينها را ببيني. در مدت کوتاهي زبانه‌هاي آتش به سقف انبار رسيده و همه چيز را گداخته بود. شعله‌هاي بي‌رحم آتش، ظرف مدت کوتاهي فضاي انبار را در چنگ خود فشرده و خشک و تر، هر چه بود را در کام خود بلعيده بود.

انفجار دوم با قدرت بيشتري زبانه آتش را مانند ازدحام جمعيت زندانيان فراري در هنگام فرار از زندانِ بي‌نگهبان، به بيرون هدايت کرد و وضعيت را از آنچه بود بغرنج‌تر کرد. حرارت وارد شده به سالن، شعله‌هاي پراکنده را پرورش داده و بر حجم و سرعت پيشروي‌شان افزود. موج انفجار چنان بود که در اثر برخورد هواي داغ حاصل از آن با صورت کارگران، گويي شعله گاز جوشکاري را مستقيم به صورت‌شان گرفته باشي. هواي داغ سراسر فضاي سالن را پر کرده بود و دود حاصل از سوختن کاغذ و رنگ و … به شمار سرفه‌هاي مکرر مي‌افزود و صداهاي يا خدا و يا ابالفضل‌ها و سرفه‌هاي شديد ناتمام مي‌ماند.

انباردار وقتي ديده بود کاغذهاي پشت سرش که از انبار در کنار ديوار تا نيم متري ماشين افست چيده شده بود، دارد آتش مي‌گيرد، به خود آمد و با حالت مضحکي گفت: داره همه چيز مي‌سوزه. مي‌ميريم؟

ديدن چهره انباردار و ترسي که در آن هويدا بود محمد را مي‌ترساند و ضربان قلبش را تا بي‌نهايت برده بود. انبار‌دار به سرعت از در انبار فاصله مي‌گرفت و مي‌گفت: يا ابالفضل آتيش، يا ابالفضل …

در فضاي دودآگين چاپخانه، فقط محمد از وجود رحمت خبر داشت. محمد که تازه به چاپخانه آمده بود دستپاچه شده بود. با اين حال وقتي افتادن رحمت را ديد براي بلند کردنش اقدام کرد. از جايي که صداي مضحک فرياد انباردار را شنيد، چند قدمي به طرف رحمت که دراز به دراز افتاده بود برداشت.

ـ تينر. بنزين، خطر…

يکي از کارگران اين را گفت و فرياد مي‌زد: نذار بره اونور… يا خدا…

با شنيدن اين صدا قدم‌هايي که داشت به سمت رحمت برمي‌داشت را شل کرد و ايستاد. سمت چپش را نگاه کرد. از ميان هواي سنگين و دود غليظي که ديدن را بسيار مشکل مي‌کرد، پيت‌هاي بنزين و تينر و مواد شوينده را ديد که کنار ديوار در سمت چپ چاپخانه بغل ماشين ملخي که از مدت‌ها قبل کار نمي‌کرد، چيده شده بودند. آتش داشت به سمت اين مواد مي‌رفت. اگر آتش به آنجا مي‌رسيد تمام چاپخانه به هوا مي‌رفت. مشابه اين اتفاق، ثانيه‌هايي پيش، در انبار کاغذ رخ داده بود. اينبار مي‌رفت که در سالن چاپخانه رخ دهد. جايي که کارگران آشفته و پريشان در حال خاموش کردن آتش‌هاي کوچک و بزرگ بودند و اين در حالي بود که اجاق شعله‌ور بغل دستشان داشت کار خود را مي‌کرد. انفجار در سالن اصلي چاپخانه که ماشين‌هاي چاپ و نيروي انساني در آن هستند مي‌توانست رخدادي به مراتب وحشتناک‌تر باشد. مي‌دانست که اگر اين اتفاق بيفتد هيچ کس جان سالم به در نخواهد برد.

چند تا از ترکش‌هاي درب انبار که يکي‌شان بزرگ بود و شعله‌ورتر، دقيقا به سمت اين مواد پرتاب شده بود. مجبور بود رحمت را رها کند و ترتيب تکه چوب‌هاي آتشين بزرگ و کوچک که روي چند تا از پيت‌هاي بنزين افتاده بود را بدهد. اين کار مي‌توانست مثل خنثي کردن يک بمب ساعتي باشد که چاشني آن اولين شعله‌اي بود که به يکي از آن پيت‌ها نفوذ مي‌کرد. با انفجار چاشني انفجار بزرگ‌تري رخ مي‌داد و فاجعه اصلي! … محمد از همه به آن نزديک‌تر بود و بايد اين کار را انجام مي‌داد. اگر به سمت رحمت براي کمک به او مي‌رفت ممکن بود دير شود و انفجار رخ دهد. مجبور بود انتخاب کند بايد تصميمش را مي‌گرفت نگاه دوباره‌اي به رحمت که زير دود و آتش مدفون بود و فقط او از وجودش خبر داشت انداخت. پيش خودش فکر کرد رحمت فعلا جايش امن است، هر چند ابتداي رديف کاغذي که درست بغل پاي رحمت چيده شده بود آتش گرفته بود و به زودي آتش به سمت رحمت مي‌آمد. رحمت بيهوش بود. پس بايد سريعا کارش را مي‌کرد و به سراغ او مي‌آمد.

حالا ديگر افراد بيرون چاپخانه هم متوجه آتش‌سوزي شده بودند. همهمه‌اي ايجاد شده بود که به وحشت شرايط مي‌افزود. هر کس به سمتي مي‌دويد. بيشتر کارگران چاپخانه هول شده بودند و بي‌اختيار اين‌طرف و آن‌طرف مي‌دويدند. برخي چشمشان نمي‌ديد و به همديگر مي‌خوردند.

ـ سطل آب… سطل آب… سطل‌ها رو پر کنيد و بياريد…

هر چقدر تعداد سطل به دست‌ها بيشتر مي‌شد زبانه‌هاي آتش هم بيشتر و بلندتر شده و دود بيشتري در محيط پخش مي‌کرد. سرپرست کارگاه که تمام سعي‌اش حفظ خونسردي خود و ساير کارگرانش بود، کپسول آتش‌نشاني را به سمت آتش برد. انبار کاغذ گُر گرفته بود و بعيد مي‌دانست بشود کاري برايش کرد. بايستي آتشي که از انبار به سمت سالن چاپخانه آمده بود را خاموش مي‌کردند.

دودي که از آتش انبار وارد کارگاه شده بود آنقدر زياد شده بود که ديدن را تقريبا ناممکن کرده بود. حالا رحمت بيهوش روي زمين افتاده و فقط يک نفر از وجود او خبر داشت. او هم درگير آتش و جلوگيري از حرکت آن به سمت مواد آتش‌زا.

يکي از اپراتورهاي باسابقه به همراه سرپرست در حال خاموش کردن آتش با کپسول‌ها بودند و سطل‌هاي آب هم مرتب پر و خالي مي‌شدند. صداي آژير آتش‌نشاني از دور مي‌آمد و اين مي‌توانست به همه اميد دهد. همه درگير آتش‌سوزي بودند که به يکباره صداي جيغ و داد کسي بلند شد.

رحمت بود. محمد دير کرده بود و آتش به پاي رحمت رسيده بود و شلوارش گر گرفته بود. از شدت درد سوختگي به هوش آمده بود. اما براي به هوش آمدن دير بود و آتش بدنش بيشتر و بيشتر مي‌شد.

به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌دويد و اين در حالي بود که چشم چشم را نمي‌ديد. هر چقدر مي‌دويد آتش بيشتر مي‌شد. حالا ديگر آتش به کمرش رسيده بود انگار نمي‌توانست بايستد. اپراتور با تجربه کپسول به دست به دنبال رحمت دويد و رحمت مانند گلوله آتشين به اين‌طرف و آن‌طرف شليک مي‌شد و اين کار اپراتور را دشوار مي‌کرد. همه صدا مي‌زدند «رحمت وايسا خاموشت کنند.» رحمت که گويي در دنياي ديگري بود، بي‌توجه به ايست‌هاي آنها فرياد مي‌کشيد و به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌دويد. بالاخره از روبرو کپسول را به سمتش گرفتند. پايش پيچ خورد و روي زمين افتاد. در اين لحظه اپراتور با حرکتي برق‌آسا کپسول آتش‌نشاني را روي بدنش خالي کرد. آتش خاموش شد ولي کارد به استخوان رسيده بود و حال و روز رحمت معلوم نبود.

به دنبال خاموش کردن رحمت آخرين قسمت آتش در سالن اصلي چاپخانه را خاموش کردند.

انبار اما همچنان مي‌سوخت. آهن‌هاي سقف گداخته شده بودند. ديرزماني تا ذوب شدن قفسه‌هاي فلزي که کاغذ روي آنها چيده بودند نمانده بود. آتش همچنان از در انبار بيرون مي‌زد و دماي سالن چاپخانه را غيرقابل تحمل مي‌کرد. آثار حرارت را روي سيلندر لاستيک ماشين افست و بقيه نورد‌هاي آن مي‌شد ديد.

سرپرست گفت: پس چرا اينا نميان؟

يکي از کارگران گفت: صداي آژيرشان مي‌آيد.

اپراتور پيشکسوت که بالاي سر رحمت ايستاده بود گفت آمبولانس خبر کنيد.

رحمت فقط به چشمان اين و آن نگاه مي‌کرد. ترس تمام چهره‌اش را فرا گرفته بود.

سرپرست نگاهش به رحمت افتاد. نعره کشيد. رو به رحمت کرد و گفت: اين اينجا چکار مي‌کرد؟… کسي نمي‌دونست اين اينجاست؟

اپراتور گفت: چند وقته اينجاست؟ کسي پاسخ نداد.

رحمت حالا شروع کرده بود به لرزيدن. خيلي سردش بود. دندان‌هايش مرتب به هم مي‌خورد.

آن طرف انبار مي‌سوخت و کاري نمي‌شد برايش کرد تا آتش‌نشاني برسد. اين‌طرف دود و سياهي و يک کارگر مصدوم که دوستانش نگرانش بودند.

به آرامي او را از سالن بيرون بردند و بقيه به‌جز سرپرست و اپراتور پيشکسوت از سالن بيرون زدند. در اين حين آتش‌نشانان به سرعت وارد شدند. مسوولشان پرسيد: کسي تو انبار نيست؟

سرپرست گفت: نه. بعيد مي‌دونم.

آتش‌نشان گفت: بعيد مي‌دونم يعني چي؟ هست يا نيست؟

سرپرست با حالتي نگران ولي آرام گفت: نميدونم، سپس با حالتي که اطمينانش را مي‌رساند گفت: نه نيست، نيست.

******

صداي انفجار و فرياد آتش، آتش

با اين صدا از خواب برخاست. بالاي سرش همسرش بود و دخترش که مثل ابر بهار اشک مي‌ريختند. به پدر و مادرش کسي خبر نداده بود. سنشان بالا بود و ممکن بود سکته کنند. برادر و دو خواهرش در راه تهران بودند.

مأمور بيمه هم بالاي سرش کنار تخت ايستاده بود.

«پاي چپش سوختگي شديدي داره. پاي راستش هم سوخته ولي خوشبختانه به زانوش آسيبي نرسيده. از پشت هم مقداري به کمرش رسيده. البته اگر عفونت به ساير نقاط بدنش نفوذ نکنه». اين را دکتر به مامور بيمه گفت و از او و سايرين خواست بيمار را تنها بگذارند.

ـ   مأمور بيمه هستم آقا. من بايد بدونم چه خبره. از صحت اين ماجرا مطلع شم.

ـ   يعني شما وضع اين بنده خدا رو نمي‌بيني؟

و بدون اينکه منتظر جواب بماند با لحني جدي گفت: بفرمائيد آقا. بقيه تحقيقاتتون رو بذاريد واسه بعد. حالش اصلا خوب نيست. حضور آدما هم واسه‌اش سمه. بفرماييد بيرون.

زن رحمت و دخترش، با نگاه دنباله‌دارشان به مامور بيمه، به سمت در رفتند. مامور بيمه در حالي که زير لب زمزمه نامحسوسي مي‌کرد، از آن‌ها جلو زد و رفت.

دکتر در حالي که خروج مامور بيمه را نگاه مي‌کرد به پرستار گفت: جون آدما براشون مهم نيست. فقط مي‌خوان کارشونو انجام بدن. با اين پيش‌فرض که همه ملت مي‌خوان سر بيمه کلاه بذارن. که چي مثلا؟ بنده خدا بياد خودشو بسوزونه به‌خاطر چندرغاز پول بيمه؟! انگار نه انگار که يه کارخونه آتيش گرفته و اين بنده خدا بين دود و آتش مونده.

ـ   خدا رو شکر جزغاله نشده.

پرستار با لحن اميدوارانه‌اي به همسر رحمت گفت. خيالتون راحت باشه. خطر رفع شده. نقاط حساسش همه سالم هستند. يه کوچولو پاش سوخته که زود خوب ميشه.

همسر رحمت لبخندي از روي ادب به دکتر و پرستار زد و با حالت بغض کرده گفت: خدا خيرتون بده. دعاتون مي‌کنيم.

و رفتند.

رحمت تنها در اتاق و مطمئن از اينکه پايش قطع نشده، به حرف دکتر فکر مي‌کرد. نگران بود. نگران آينده. پيش خودش فکر کرد اگر نتواند کار کند، چه؟ تکليف زندگي و خرج و مخارج خانواده‌اش چه مي‌شود؟

چيز زيادي از واقعه يادش نمي‌آمد. صداي انفجار و شکسته شدن در، آخرين چيزي بود که به يادش مي‌آمد. پيش خودش فکر کرد همه مُرده‌اند و فقط او زنده مانده. چاپخانه منفجر شده و او تنها بازمانده است. سردرگم بود. تنها چيزي که از آن اطمينان داشت اين بود که الان در بيمارستان است.

ارسال نظرات

پیامتان راوارد نمایدد
لطفا نامتان را اینجا وارد نمایید