۳ اپیزود از حاشیه‌های ۳۳ سال کار

0
899

۳ اپیزود از حاشیه‌های ۳۳ سال کار


زمستان سال ۶۹ دست روزگار پای مرا به ماهنامه صنعت چاپ کشاند. من این‌کاره نبودم! منظورم کار مطبوعات است، البته دست‌اندرکار چیزی شبیه مطبوعات و شبیه مجله بودم. در یک شرکت مهندسین مشاور، یک کارهایی انجام می‌دادم؛ معمولاً گزارش‌های مهندسی را می‌گرفتم و تنظیم می‌کردم که با نوشتن و متن و عکس ارتباط داشت. درعین‌حال در باشگاه کوهنوردی، نشریه‌ای داشتیم به نام اوج که به‌صورت فتوکپی تکثیر و بین گروه‌ها و هیئت‌های کوهنوردی تهران و شهرستان‌ها توزیع می‌شد. فصل‌نامه اوج، در طول انتشار ۱۳ شماره، قدم‌به‌قدم حرفه‌ای‌تر می‌شد. از جمله صفحه‌بندی آن از خانه و دفتر کار همنوردان، به آتلیه کبود نزد مهرداد شیخانی کشیده شد. (این شخص بعدها از بانیان تأسیس انجمن گرافیک ایران شد.) دست بر قضا مجله صنعت چاپ هم در همان آتلیه کبود صفحه‌بندی می‌شد. خلاصه آنجا بود که با آقای مرتضی کریمیان؛ سردبیر مجله صنعت چاپ (بعدها صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول هم شد.)، آشنا شدم و خیلی زود به جمع تحریریه حرفه‌ای صنعت چاپ پیوستم که هفته‌ای یک‌بار در اتاقی بالای محل صندوق قرض‌الحسنه صنف چاپ، جلسه می‌گذاشتند.
من روی مقاله‌ها و گزارش‌هایی که می‌نوشتم، اسم نمی‌گذاشتم، شاید به این دلیل که خودم را روزنامه‌نگار نمی‌دانستم. پس از چند شماره آقای شکرخواه (که آن زمان هنوز دکترای ارتباطات را تمام نکرده بود)، برداشت و با خط خودش بالای مقاله من نوشت: «مرتضی اوجی»، یعنی به اعتبار آن نشریه اوج، مرا مطبوعاتی به‌حساب آورد. هرچه مقاله و گزارش و سایر ارتکاب‌ها به نام مرتضی اوجی در دوره سی‌وچندساله اخیر مجله صنعت چاپ و غیرازآن ببینید، کار این فقیر سرپا تقصیر است.
آشنایی با دوستان مطبوعاتی، برای من مثل یک مدرسه بود. شانس این را یافتم که آقای شکرخواه ۱۵ سال مثل معلم سرخانه کنارم باشد (هرچند آن‌چنان‌که باید بهره نبردم.) همچنان که مهندس بیژن درویش، آن استاد بی‌مثال صنعت چاپ هم مثل معلم سرخانه، چشم مرا به دنیای پُرنگار چاپ باز کرد.

مرتضی کریمیان از همه جوان‌تر بود؛ اما او بود که همه ما را گرد هم آورد. او روزنامه‌نگاری بالفطره است (مثل رونالدو که فردوسی‌پور می‌گفت گل‌زن بالفطره!). او بزرگ فکر می‌کرد، با همه جوانی، ملاحظات روزنامه‌نگاری را خوب می‌فهمید و اگر طی یک سال فقط یک‌بار یک جمله را خط می‌زد، یک ساعت برای آن استدلال می‌کرد. هنر جمع‌کردن تیم خوب را داشت. قدر مشاوره را می‌دانست و همین بود که در جلسه تحریریه کسانی مثل یونس شکرخواه، فتانه قائم‌مقامی، داریوش نثاری، حمید لباف، خدایار صادقی، لاله اوصیا و کارشناسان دیگر، مثل داوود شاهین که متخصص پیش از چاپ بود و صایب ماکویی که مدیر اداری و کارشناس برنامه ریزی آموزش بود‏، ساعت‌ها توی سروکله هم می‌زدیم. تازه از مشاورانی مثل سید فرید قاسمی، فریدون صدیقی، مهدی فرقانی، مسعود شهامی‌پور و دوستان مطبوعاتی دیگر هم بهره می‌گرفتیم. کریمیان همین رویه را در هفته‌نامه «حوادث» هم داشت، خیلی بهتر، جدی‌تر و قوی‌تر. فقط همین یک جمله را بگویم: هفته‌نامه حوادث در آغاز دهه ۷۰، در اوج کار خود به تیراژ ۴۰۰ هزار نسخه رسید.
مرتضی کریمیان، بلندپرواز یا بهتر است بگویم؛ رویاپرداز بود، هرچند از حدی بالاتر نمی‌پرید. پرواز به دبی و انتشار ماهنامه ME Printer(مجله صنعت چاپ خاورمیانه) یکی از آن ایده‌هاست. ایده دیگر او که از روز اول دنبال می‌کرد، تهیه بانک اطلاعات راهنمای مشاغل صنعت چاپ بود.
در اینجا به‌جای پرداختن به مسائل جدی، برای تنوع هم شده، به مناسبت انتشار پانصدمین شماره، از ۳۳ سال همراهی با ماهنامه صنعت چاپ، تنها ۳ خاطره را از حواشی کار نقل می‌کنم.

اجر زحمت‌هایم را گرفتم
درباره «راهنمای مشاغل صنعت چاپ» زیاد صحبت کرده‌ایم، فقط برای جوان‌ترها یادآوری کنم که اطلاعات دقیق همه چاپخانه‌های تهران و شهرستان‌ها (با طبقه‌بندی افست، فلکسو، گراور، دیجیتال و …) به‌اضافه نمایندگی‌های شرکت‌های خارجی، تولیدکنندگان مواد مصرفی، خدمات فنی و غیره و غیره را یکجا گردآوردیم که اولین‌بار در سال ۱۳۷۵ منتشر شد. در ویرایش‌های بعدی سال‌های ۱۳۷۸ و ۱۳۹۰ خیلی کامل‌تر و با دسته‌بندی‌های بهتر ارائه شد. این راهنما، کار پرمشقتی بود. هر بار هم سخت‌تر از پیش. من، سر همین کار دیسک کمر عمل کردم. بعضی‌ها که قدر گرداوری و پردازش اطلاعات را می‌دانستند و آن را با نمونه‌های خارجی مقایسه می‌کردند، خیلی تعریف می‌کردند و حتی می‌گفتند… (حالا ولش کن، اینجا نمی‌خواهم از اهمیت آن کار حرف بزنم.)
خلاصه با حس‌وحال این کار پررنج، من چندکلمه‌ای به‌رسم «تقدیم» در آغاز اولین کتاب راهنما نوشته بودم که اگر طی ۳۰ سال قلم‌زدن در این ماهنامه بشود اسم چیزی را دل‌نوشته گذاشت، فقط همین چند سطر است:
“این کتاب را تقدیم می‌کنم به؛
همه کسانی‌که با کار سخت در زیرزمین‌های تنگ و تاریک،
شب را به روز و روز را به شب پیوند زدند؛
غبار سرب و مرکب تنفس کردند؛
سوی چشمانشان را روی تصحیح و نمونه‌خوانی گذاشتند؛
تسکین پاهای ورم‌کرده‌ی واریسی را در استراحتی کوتاه روی پوشال‌های کاغذ می‌جستند؛
هنگام ناهار، نان و پنیر و حبه انگور در سفره کاغذی‌شان بود و هنگام کار، صد بند کاغذ را جابه‌جا می‌کردند؛
به همه آنانی که انگشتان هنرآفرینشان آن سوی تیغ برش از دستشان گریخت؛
آنان‌که حروف سربی را دانه‌دانه در ورسادها چیدند؛
ذره‌ذره سل گرفتند؛
قطره‌قطره جان باختند تا عطر دانش را در فضای میهن بپراکنند.”
دوهفته‌ای از انتشار راهنما گذشته بود که یک روز منشی گفت: تلفن با شما کار دارد، از صحافی علی!
یک‌دفعه یخ کردم. منتظر بودم که ناصر احدی با آن لحن خاص و زبان تندوتیز، بابت صحافی افتضاح این کتاب ورق خور، سر فحش را به ما بکشد، (چراکه چسب گرم این کتاب سنگین با کاغذ گلاسه و جلد شومیز هیچ تعریفی نداشت.) اما صدای او خیلی نرم بود، مهربانی از پشت گوشی تلفن می‌تراوید. می‌گفت «خیلی ممنون که به فکر ما بودی؛ بالاخره یکی هم از ما تشکر کرد. خیلی حال کردم، دیدم یکی هم قدر کار ما را فهمید، قدر آن انگشت‌هایی که اون‌ورِ تیغ برش، از دستم گریخت!»
می‌توانستم بفهمم که آن مرد گریه می‌کرد و دیگر از گریه خودم، پیش بچه‌ها خجالت نکشیدم. آن روز، من اجر آن زحمت‌هایی را که کشیده بودم، گرفتم.

تو کجا بودی؟!
فقط یک‌بار گذر من به اداره کتاب وزارت ارشاد افتاد. آن‌هم نه برای مصاحبه و تهیه گزارش، بلکه برای گرفتن مجوز خروج کتاب از صحافی. آن سال علاوه بر مجوز نشر کتاب و بررسی محتوای پیش از انتشار یا شاید به‌جای آن، مجوز دیگری باب شده بود به نام مجوز خروج از صحافی. خیلی هم سفت‌وسخت می‌گرفتند، صحافی راهنمای مشاغل صنعت چاپ تمام شده بود و چاپخانه اصرار داشت که باید اجازه خروج را از ارشاد بگیریم وگرنه برای آن‌ها بد می‌شود. گویا قبلاً اخطاری هم گرفته بودند. ما هم طبق برنامه‌ای می‌بایست تا فردا یا پس‌فردا کتاب راهنما را می‌داشتیم.
خلاصه همان بعدازظهر یک جلد کتاب راهنما برداشتم و با ذوق و شوق خودم را به اداره کتاب در طبقه دوم وزارت ارشاد رساندم. تقریباً اداره رو به تعطیلی بود و بسیار خلوت. کارمندی که آنجا بود، می‌گفت کتاب را بگذار اینجا یا فردا بیا؛ ولی در برابر اصرار من و آشنایی دادن از مجله صنعت چاپ و ارتباط با اداره کل چاپ و نشر و غیره، بالاخره دلش نرم شد و مرا به اتاق رئیس اداره کتاب هدایت کرد که خود ایشان کتاب را ببیند و طبق انتظار من، به‌سرعت مجوز خروج از صحافی را خارج‌ازنوبت امضا کند.
ایشان با تأمل شروع کرد به ورق زدن و همان اول کتاب، آگهی‌ها را دید و گفت: آگهی‌ نمی‌تواند در کتاب باشد. گفتم: این کتاب نیست، دایرکتوری است. گفت: اگر کتاب نیست پس چرا آمدی اینجا؟ گفتم؛ چون چاپخانه گفتند که بدون مجوز خروج نمی‌توانند آن را به ما تحویل بدهند. گفت؛ پس حتماً کتاب است که باید مجوز خروج بگیرد! خلاصه بعد شروع کرد به دیدن آگهی‌ها، خودکارش را برداشت و یکی از آگهی‌ها را خط زد.(انگار به‌صورتم چنگ زد!) و هم‌زمان گفت؛«حروف لاتین، آن‌هم به این درشتی؟! این صفحه باید حذف شود.»
گفتم؛ لطفاً ورق بزنید، خود کتاب را ببینید، این بانک اطلاعات صنعت چاپ ایران است. همان‌طور که ورق می‌زد، گفت؛ شما مجوزی برای تهیه این اطلاعات دارید؟ دیدم قوزبالاقوز شد. یاد جمله بعضی دوستان افتادم که می‌گفتند؛ ارشاد باید به شما جایزه بدهد یا این اثر را به قیمت گزاف از شما بخرد. با اطمینان گفتم؛ اداره چاپ و نشر خودش این کتاب و مجله ‌ما را می‌شناسد. خلاصه، هنوز به صفحه فهرست نرسیده بود که چشمش به آگهی سلطان چاپ افتاد. این بار با خودکارش آن را خط‌خط شیار زد و با خشم گفت؛ «سلطان؟!»، ما سلطان نداریم. این حرف‌ها دیگر تمام شد!
این بار دیگر صحبت از حذف صفحه نبود، فرمودند «این چاپخانه باید اسمش را عوض کند!»، تمام بدنم می‌لرزید، ولی سعی کردم خیلی مؤدبانه توضیح بدهم که اسامی چاپخانه‌ها و پروانه فعالیتشان زیر نظر ارشاد صادر می‌شود، زیر نظر همین اداره چاپ و نشر خودتان، مجله ما چه‌کاره است که اسم چاپخانه را عوض کند و…
نشسته بود و به‌آرامی کتاب را ورق می‌زد و من ایستاده و بی‌قرار. از صفحات دایرکتوری و اطلاعات چاپخانه‌ها بی‌اعتنا گذشت و رسید به رپرتاژ سازمان چاپ و انتشار کتاب‌های درسی ایران، آنچه برای او انگار جنبه حیثیتی داشت و نمی‌توانست از کنار آن بگذرد، واژه «حماسه» در تیتر این رپرتاژ بود؛ «حماسه تولید ۱۷۰ میلیون جلد کتاب درسی!». چون این بار از دفعات قبل خودکارش را محکم‌تر روی آن جمله کشید و صدایش را بلند کرد و با پرخاش گفت: «حماسه؟! کی گفته این حماسه است؟! حماسه آن است که رزمندگان در جبهه‌ها کردند، …»
چیزی درونم می‌جوشید، دست‌هایم می‌لرزید، دهانم خشک شده بود، می‌خواستم من هم فریاد بزنم؛ ولی یک‌لحظه فکر کردم شاید با تدبیری بتوانم از همین در وارد شوم و باب صحبت و آشنایی را باز کنم. خواستم بپرسم که شما در زمان جنگ کجا بودید شاید با خاطرات جبهه و جنگش به هم نزدیک‌تر شویم. در این فکر بودم که داد زد: «غلط می‌کنند بگویند، حماسه! حماسه همان است که رزمندگان ما کردند!»
حرفم در دهان خشکیده‌ام، خشکید! من هم با صدایی که دیگر آرام نبود، گفتم؛ اتفاقاً چاپ ۱۷۰ میلیون جلد کتاب درسی، حماسه است!
غرید که؛ حماسه نیست!
توفیدم که؛ خودِ هم حماسه است. یک‌ریز ادامه دادم؛ تو اصلاً می‌دانی چاپ ۱۷۰ میلیون کتاب درسی و رساندن آن تا اول مهر به همه مدارس در دورترین روستاهای ایران یعنی چه؟!
سرش را بلند کرد و با صدای بلندتری چیزهایی گفت که دیگر خوب نمی‌شنیدم. فقط چند بار کلمه حماسه به گوشم خورد. دیگر نمی‌توانستم آن‌همه لرزه و بغضی را که در سینه‌ام قل می زد‏، تحمل‌کنم. محکم روی میزش کوبیدم و گفتم: ؛تو که این‌همه دم از حماسه و جبهه می‌زنی، زمان جنگ کجا بودی؟»
یک‌لحظه سکوت شد. حالا او بود که ساکت به من زل زده بود، همچنان نشسته و من بودم که داد می‌زدم، همچنان ایستاده؛ “روزهایی که خرمشهر داشت از دست می‌رفت، که آن‌طرف بهمنشیر را عراقی‌ها گرفته بودند، من خرمشهر بودم، تو کجا بودی‌ی‌ی؟”
گرمی اشک را روی گونه‌هایم احساس می‌کردم که دو کارمند اداره آمدند داخل اتاق. بغضم ترکید و با کلماتی بریده بریده و صدایی خش‌دار، ناله می‌زدم: “وقتی در خیابان سی‌متری اهواز جلوی بازار ماهی‌فروش‌ها گلوله توپ خورد و تکه‌تکه‌های آدم‌ها را از روی شاخه درخت و کف خیابان جمع می‌کردیم، تو کجا بودی‌ی‌ی؟!”
او فقط دو چشم باز و صورتی گچی و مات بود. دست‌هایش روی میزچسبیده بود. همکارانش به من بابت خروج کتاب اطمینان می‌دادند؛ ولی من گفتم؛ دیگر کتاب را نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم بدانم این آقا زمان جنگ کجا بود؟!
وقتی همکارانش با احترام و به قصد آرام‌کردن، مرا با خود به بیرون می‌کشاندند خیلی واژه‌ها خطاب به وزیر و وزارت ارشاد از دهانم بیرون جست که حالا باید به‌جای همه آن‌ها «بیب» بگذاریم. بابت آن‌همه «بیب»ها از وزیر محترم وقت ارشاد، حلالیت می‌طلبم!
خلاصه، آن کارمند اداره کتاب گفت؛ آقا! شما برو کتابت را از چاپخانه بردار و ببر، اصلاً شما به مجوز نیاز ندارید. و همین شد.

جشن ۲۰ سالگی
دو خاطره اول که نسبتاً غمگین بودند با تم فیلم‌های هندی، اما با همان منطق فیلم‌های هندی، آخر فیلم باید شادتر باشد. پس بگذارید از جشن ۲۰ سالگی ماهنامه صنعت چاپ یاد کنیم که آبان ۱۳۸۱ در آمفی‌تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خیابان حجاب برگزار شد. آن روز ما غافلگیر شدیم از حضور پرشمار میهمانان که نه‌تنها فضای همکف آمفی‌تئاتر را کاملاً پرکرده بودند بلکه نیمی از صندلی‌های ردیف بالا و چپ و راست آن نیز پر شده بود. پایین و بالای صحنه غرق در گل‌هایی بود که از شرکت‌های مختلف فرستاده بودند. جالب است که بین حاضران شماری از مدیران بخش‌های گوناگون صنایع غذایی و بهداشتی و اهالی خارج از صنعت چاپ و ناشر هم حضور داشتند.
این جشن، جایگاه مجله را ارتقا بخشید. بعد از انتشار راهنمای مشاغل صنعت چاپ در اواخر دهه ۷۰ مجله پوست ترکانده بود. بعد از برگزاری جشن ۲۰ سالگی نیز احساس کردیم که مجله بازهم بزرگ‌تر و تأثیرگذارتر شد.
بخشی از این اعتبار به خاطر نبود امکان دسترسی سریع و آسان به منابع علمی و تجاری بود که علاقه‌مندان به اطلاعات جدید در حوزه چاپ را به مجله وابسته می‌کرد. اما در طول همه این سال‌ها محبت و حمایت‌هایی که خانواده چاپ نسبت به ما داشته‌اند، فراتر از لیاقت ما بوده است.( این اصلاً تعارف نیست.)
آرزو داشتیم که جشن چهل‌سالگی را بسیار باشکوه‌تر برگزار کنیم که متأسفانه به دلیل فضای غمگین جامعه، سال گذشته میسر نشد. در سرمقاله مجله ۴۸۷، سالگرد ۴۰ سالگی مجله نوشتیم:
«فضای عمومی کشور دگرگون شد. آبان، چهلمین سالگرد تولد ماهنامه صنعت چاپ با چهلم‌های پیاپی جان‌باختگان اعتراض‌های اخیر هم‌زمان شد. آهنگ جشن چهلمین سال، در شیون سوگ چهلم درگذشتگان امسال و تجدید یاد جان‌باختگان آبان ۹۸ و زخم‌هایی که در این روزها بر تن میهنمان نشست، خاموش شد.»
قرار بود که آخر این فیلم به شادی گراید، پس برگردیم به همان جشن ۲۰ سالگی که واقعاً روزی شاد در زندگی حرفه‌ای ما و میهمانان ما بود. بخشی از این فضای شاد، به کاراکتر مجری آن برنامه مربوط بود، ابراهیم نبوی؛ طنزنویس معروف، مجری جشن ۲۰ سالگی ماهنامه صنعت چاپ بود. او که در دهه ۸۰ چندین کتاب منتشر کرد، حالا چندین سال است در خارج از کشور به سر می‌برد و به نظر می‌رسد تولید قابل‌توجهی ندارد.
یکی از میهمانان ویژه جشن ۲۰ سالگی ماهنامه صنعت چاپ، اصغر رمضان‌پور؛ معاون فرهنگی وزیر ارشاد بود که او هم چندین سال است در خارج از ایران به سر می‌برد. رمضان‌پور بعد از کناررفتن از معاونت فرهنگی وزارت ارشاد، مدتی هم در ستاد اقامه نماز جایگاه بالایی داشت اما بعد سر از انگلستان درآورد و رئیس شبکه فارسی‌زبان ایران اینترنشنال شد(!) تا همین لحظه هم همان جایگاه را در آن شبکه فارسی زبان دارد. نشنیده‌ایم آن وزارتخانه و ستاد چیزی درباره این ماجرا گفته باشند. به‌هرحال دنیا هزار جور بازی دارد. یک سیب را بالا می‌اندازی تا به پایین برگردد، صد چرخ می‌زند.
با همه چرخش ایام، ما خوشحالیم که همچنان رسانه‌ای مستقل در خانواده چاپ و برخوردار از محبت این خانواده پرهنر هستیم. باشد که آیندگان از ماهنامه صنعت چاپ و کارنامه ما به نیکی یاد کنند.

ارسال نظرات

پیامتان راوارد نمایدد
لطفا نامتان را اینجا وارد نمایید